Part 51

538 67 57
                                    


لیو: ما همه ی تلاشمون رو برای این میکنیم اما.. چرا خودت راضیش نمیکنی؟ میدونی که تو راحتتر میتونی..

لیام لبخند محوی زد.. اون باید برای ازمایشات بیشتر یک هفته بستری میبود تا شرایط بدنیش چک بشه برای اهدا پس.. اون نبود تا رضایت زین رو بگیره..

لیام: خیلی زود میفهمید.. خیلی زود..

نیک کلافه نفس عمیقی کشید و قبل اینکه بتونه حرفی بزنه لویی بود که پرسید: مطمئنی قرار نیست کار اشتباهی بکنی؟

نیک  تایلر درست انگار که همین حس رو داشتن سری به نشونه ی تایید تکون دادن اما اخم لیام باعث شد حرفشون رو پس بگیرن.. مشخص بود که لیام نبخشیده بودتشون.. البته هنوز نه!

لیام: شب اینجا میمونم.. از فردا هرکدومتون که میتونید بیاید اینجا و تا هفته ی اینده فرصت دارید راضیش کنید وگرنه خیلی دیر میشه..

دستش رو روی لبش کشید و زیرلب زمزمه کرد

لیام: هرچند که همین الانش هم دیره..

خم شد از روی میز جعبه ی حلقه رو گرفت و توی مشتش فشردش.. از جا بلند شد و همونطور که سمت اتاق زین میرفت  گفت..

لیام: برمیگردم.. شبو اینجا بمونید اگه میخواید.

اما خب خودشم میدونست اونا انقدر معذبن که نمیتونن حتی یک لحظه ی دیگه بودن کنار لیام رو تحمل کنن.. محض رضای خدا اونا کسایی بودن که زندگی لیام رو خراب کرده بودن و حالا موندن کنار لیام.. حرف زدن باهاش.. حتی نفس کشیدن کنارش تبدیل شده بود به یه کابوس برای همشون..

دیگه نمیتونستن مثل قبل با لیام رفتار کنن.. نه اینکه لیام مشکلی داشته باشه.. نه!
فقط اینکه اونا بدجوری شرمنده بودن.. نه فقط شرمنده ی لیام بلکه از خودشونم شرمنده بودن.. اونا با بی فکریشون.. با گوش کردن به زین کل زندگی لیام رو عملا بهم ریخته بودن.. اونو تبدیل به یه مهره ی سوخته که فقط مجبوره به خاطر تنها پسرش زندگی کنه کرده بودن ومگه عذابی بزرگتر از این هم بود؟
بزرگتر از بهم ریختن زندگی مردی که مثل فرشته ها بود..

هیچکدوم اونا نمیدونستن.. غیر از نیک و تایلر هیچکدومشون هیچ پیش زمینه ای از لیام واقعی نداشتن..

لیو: یعنی مارو بخشیده؟

نیک پوزخند کمرنگی زد و سرش رو به پشتی مبل سفید و بی روح زین تکیه داد.. نمیفهمید چرا جک اون خونه رو انقدر افتضاح دیزاین کرده..اگه زین میدید.. احتمالا کلی به خاطر سلیقه ی مزخرف جک مسخرش میکرد اما خب..

نیک: نه.. نبخشیده.. شماها لیام رو نمیشناسید.. هنوز خیلی مونده تا بتونه به خودش بقبولونه تا بتونه ببخشتمون!

تایلر تایید کرد و دستش رو روی پای نیک کشید.. اون از همشون به لیام وابسته تر بود و اون لحظه بیشترین عذاب رو متحمل میشد.

تایلر: حق با نیکه.. باید بهش وقت بدیم و خودمونو جاش بذاریم.. شما حاضر بودین یکی رو که انجوری دو سال تمام شمارو گول زده و زندگیتونو بهم ریخته ببخشید؟ صادقانه اگه من وبدن حتی دیگه تو روی خودم هم نگاه نمیکردم چه برسه به اینکه با خودم حرف بزنم..

با تموم شدن حرف تایلر نفس همشون برای ثانیه هایی حبس شد و نهایتا با بلند شدن نایل همه ی توجه ها سمتش جلب شد.

نایل: دیگه باید بریم.. سارا و بر تنهان و پرستارشون یکم دیگه میره پس..
*********
لیام به ارومی در اتاق رو باز کرد و با لبخند کمرنگی که گوشه ی لبش بود سمت تخت زین رف..
مثل همیشه خواب بود.. ارنج دستش روی چشم هاش بود و اروم نفس میکشید..

پس جک درست میگفت.. ارامبخش ها تاثیر خودش رو میذاشت و باعث میشد زینیش خوب بخوابه.. بدون حضور لیام..

لعنتی.. اصلا نیاز نبود زین اون کارو با جفتشون بکنه.. اصلا نیاز نبود اونقدر ازارش بده..
با یه تصمیم احمقانه، دو سال از زندگی هردوشون رو تباه کرده بود.. جوری که هردوشون معتاد اون قرصای لعنتی شده بودن و نمیتونستن بدون اون بخوابن..

اهی کشید و اروم خودش رو روی تخت جا داد.. کنار زین دراز کشید و به نیمرخ زیادی قشنگش خیره شد.. مژه های بلندش.. لب های خوشرنگ و گونه ی استخونیش که یکم زیادی لاغر شده و استخون هاش بیرون زده بود...
چقدر دلش برای اون صورت تنگ شده بود.. چقدر دلش برای اینکه تو اون فاصله ازش بخوابه تنگ شده بود..
چقدر دلش برای همه چیزایی که فقط میتونست با زین تجربه کنه تنگ بود..

دستش رو اروم جلو برد و نزدیک گونه ی زین نگهداشت و همون لحظه صدای اروم مرد رو شنید.

زین: فکر میکردم بهت واضح گفتم بری..

قلب لیام از سنگ نبود.. واقعا اونقدری که زین فکر میکرد محکم نبود.. نمیتونست اونارو بشنوه.. نمیتونست تحمل کنه زین انقدر از وجودش اذیت میشه..

چشم های پر از اشکش رو بست و لب خشک شده ش رو تر کرد.. دستش رو که رو هوا مونده بود عقب کشید و با لحن گرفته ای زمزمه کرد

لیام: از رفتن من.. خوشحال میشی؟

برای یه ثانیه ی کوتاه.. تو ذهنش افکار جالب و دردناکی به تصویر کشیده شد..
اگر زین واقعا نمیخواستش چی؟ اگه زین توی اون دو سال علاقه ش رو از دست داده باشه چی؟

میتونست توی اون مدت لیام رو فراموش کنه.. زندگی قشنگشون رو، احساسات نابشون رو فراموش کنه و بعد... بتونه زندگی کنه.

زین انا با فاصله ی خیلی کمی از لیام روی اون تختی که برخلاف همیشه سر شار از ارامش بود دراز کشیده بود و ذهنش.. فرسخ ها با افکار لیام فاصله داشت..

زین: دلم برای دیدنت تنگ شده..

دست لیام روی هوا موند و چشم هاش گرد شد.. متوجه نمیشد زین چی میگه.. شاید انقدر هیجانش بالا رفته بود که حتی متوجه حرف هاش هم نمیشد..

زین:برای اینکه بدون کمک تو بتونم دستتو بگیرم تنگ شده.. برای اینکه بتونم ببوسمت تنگ شده.. چطور میتونم از رفتنت خوشحال بشم؟ فقط میدونم.. اینو میدونم که بودنت اینجا درست نیست..

من عذاب میکشم لیام.. وقتی نمیتونم حتی دستتو بگیرم عذاب میکشم.. توام میکشی.. من نمیخوم عذابت بدم.. نمیخوام زندگیت رو خراب کنم.. لطفا از اینجا برو

لیام چشم هاش رو بست.. بهم فشردشون و لحظه ی بعدی جلو رفت.. ارنج دست زین رو از روی چشم هاش عقب کشید و دستش رو گرفت.

لیام: من که میتونم دستتو بگیرم.. من که میتونم ببوسمت.. زین قسم میخورم میتونم به اندازه ی هردومون این کار رو انجام بدم..

زین چشم های نابیناش رو باز کرد و لیام با دیدن اون خراش های عجیب روی صورتش قلبش درد گرفت و خیلی طول نکشید چون خیسی گوشه ی چشم های زین باعث شد برای لحظه ای نفسش بند بیاد و قلبش اتیش بگیره..

زین داشت همه ی تلاشش رو میکرد.. داشت تلاش میکرد لیام رو پس بزنه.. نمیخواست دو سال تلاش همشون از بین بره اما..

نتونست و محکم دست لیام رو توی دستش فشرد.. نمیتونست جلوی اشک محوش رو بگیره و قطره ی کمرنگی از چشم های کشیده ش فرو ریخت و بیشتر از قبل قلب لیام رو سوزوند.

زین:بالاخره خسته میشی و میخوای که بری.. اون موقع من سربار توام.. اون موقع باید مراقبم باشی.. مجبوری مراقبم باشی و من از این متنفرم لیام.. برو از اینجا.. همین الان.

لیام دیگه بدون ترس گریه میکرد.. قلب لیام.. اون بیچاره مگه چقدر جون داشت..
چقدر میتونست ناراحتیش روبروز نده؟ چقدر میتونست جلوشو بگیره؟

لیام برای دو سال تمام عشقش رو از دست داد.. تنها دوستاش رو از دست داد.. خونه و زندگیش رو از دست داد و حالا دیگه نمیخواست پا پس بکشه..

حالا دیگه توان پس زده شدن نداشت پس همه ی تلاشش رو میکرد تا زین رو به خودش و زندگیش برگردونه..

محکمتر دست زین رو فشرد و خودش رو جلو کشید.. سرش رو با فاصله ی کمی از زین نگه داشت و چشم هاش رو تو صورت زین چرخوند و با دلتنگی اون اعضای زیبا رو از نظر گذروند و بعد صدای اروم و گرفته ش که به خاطر اشک هاش میلرزید شنیده شد.

لیام: من دوستت دارم زین.. هنوزم دوستت دارم.. تو حق نداری منو از خودت جدا کنی.. نه حداقل الان

و بعد.. رویای هر شب زین بود که اتفاق افتاد.. لب های نرم لیام روی لب های زین نشست و نفس پسر بزرگتر رو بند اورد..

بعضی وقت ها فکر میکنی دوری از چیزی که عمیقا میپرستیش و میخوایش عادی شده اما وقتی دوباره به دستش میاری.. لعنتی اون لحظه حتی طز نفس کشیدنت هم فرق میکنه..

اونموقعس که تازه میفهمی دوری چقدر سخت بوده.. که میفهمی خیلی کم مونده بود تا از بین بری.. تا دوری از پا درت بیاره و حالا هردوی اونا توی همچین شرایطی بودن..

حس میکردن.. دوری ای رو که اگه فقط یکم دیگه ادامه پیدا میکرد روح و روانشون رو بهم میریخت و نابودشون میکرد.. انقدری که از پا در میومدن..

زین و لیام.. بدون هم هیچ بودن.. زندگی نمیکردن.. نفس نمیکشیدن.. لبخند نمیزدن و این رو.. وقتی فهمیدن که طعم دوباره ی عشق بین لب هاشون جریان پیدا کرد..

زین دست یخ زده و باند پیچی شدش رو بالا اورد و روی گونه ی لیام گذاشت.. اشک هاشون امون نمیدادن.. صورت هردوشون خیس بود از دلتنگی.. ار اجباری که زین مجبورشون کرده بود تحملش کنن..

بی اراده انگشن شست زین روی گونه ی لیام کشیده شد و خیسیش رو لمس کرد..
مک عمیقی به لب لیام که روی لب هاش حرکت میکرد زد و بعد با دلتنگی ای که هنوز هم تموم نشده بود و از عشقش سیر نشده بود سرش رو عقب اورد و سرش رو پایین انداخت..

زین: همیشه باعث شدم گریه کنی لیام.. تو کل مدتی که باهم بودیم اگه یک بار خندوندمت ده بار اشکت رو در اوردم.. چطور میتونی منو ببخشی؟ چطور میتونی هنوزم بخوای کنارم باشی لیام؟

من همینم.. خودخواهم.. وقتی نخوام اذیت شدنتو ببینم رهات میکنم.. یادت که نرفته؟ وقتی بالای ساختمون خونه ام قصد داشتی خودکشی کنی.. من حتی از خونه ام بیرون نیومدم تا نجاتت بدم.. یبار دیگه هم برگردم تکرارش میکنم پس همه ی اینارو به یاد بیار و از اینجا برو!

زین نذاشته بود.. نذاشته بود طعم خوش عشق برای چند لحظه ی هرچند کوتاه تو وجود لیام بمونه.. نذاشته بود خاطرات خوبی که از لمس لب های زین به یاداورده بود شیرینیش رو حفظ کنه..

هرچند که وضع زین بهتر نبود.. داشت همه ی تلاشش رو میکرد تا لیام رو از خودش دور کنه.. تا دیگه اشکش رو درنیاره.. تا دیگه بهش اسیب نزنه!!

لیام چند ثانیه ی طولانی با ناباوری به زین خیره موند و بعد زمزمه کرد

لیام: تو میدونستی و نیومدی؟..

زمزمه ی ارومش نشون از شوکه شدن و ترسش میداد.. نشون از دیوونگی ای که توی وجودش فوران کرده بود و قصد دیوونه کردنش رو داشت!!!

زین نفس عمیقی کشید.. داشت می مرد..
دروغ نبود اگه اعتراف میکرد فشا انگشت هاش کف دستش دوباره باعث خونریزیش نشده بود.. دروغ بود اگه میگفت میتونه نفس بکشه وقتی لیام با اون فاصله ی کم ازش در حال غرق شدن تو افکار سیاهشه..

اما زین هم نمیخواست پا پس بکشه.. نمیخواست زندگی عشقش رو نابود کنه پس..

زین: اره میدونستم.. اگه میومدم تو امیدوار میشدی و بعد میفهمیدی کورم.. برای همین نیو..

حرفش تموم نشده بود که مشت های نسبتا محکم لیام روی قفسه سینه ی زین نشست و صدای فریاد بلند لیام فضای اتاق رو در بر گرفت..

لیام: تو یه اشغالی زین... یه مرد خودخواه روانی ای.. یه اشغالی که اون همه علاقمو ندیدی.. تو ادم بدی هستی زین.. وحشتناک ترین ادمی هستی که تو عمرم دیدم..

فقط به خاطر اینکه خودت اذیت نشی.. به خاطر اینکه مجبور نشی ناراحتیمو نابودیمو ببینی بهم دروغ گرفتی.. با جک بهم خیانت کردی.. برام مهم نیست واقعی بود یا نه.. تو بهم خیانت کردی.. من باورش کردم..

دوستامو ازم گرفتی.. بهت قول دادن بهم دروغ بگن.. بهم دروغ گفتن و دور شدن.. لویی سرم داد میزد و میگفت منو نمیخوای.. میدونی یعنی چی؟ میدونی جقدر سخت بود هر روز دم اون خونه ی لعنتیت بشینم منتظت و هرروز جک باشه که از خونه بیرون میاد و ازم میخواد برم؟

فکر میکنی کار درستی کردی؟ فکر میکنی درست انجامش دادی ولی تو یه اشغال بی رحمی.. یه ادم روانی ای که بهم اسیب زدی.. که ازارم دادی.. که دیدی از جونم سیر شدم اما نجاتم ندادی.. تو بی رحمی..

ددست های خسته ش رو که از ضربه زدن به سینه ی زین خسته شده بودن رو عقب کشید و بلند هق زد.. اشک هاش به پهنای صورتش میریخت و نگاهش مستقیما به صورت زین بود..

سرش رو پایین انداخته بود انقدری که لیام نمیتونست ببینه اشک هایی رو که زین روی صورتش مخفی کرده بود

میون نفس نفس زدناش با صدای خسته و پر از بیچارگی ای زار زد..

لیام: من خستم.. از دوست داشتن تو خستم.. اما تموم نمیشه.. تو برام تموم نمیشی.. من ازت متنفرم ولی دوستت دارم.. میخوام کنارم باشی زین.. میخوام داشته باشمت.. لطفا.. خواهش میکنم با من انقدر بی رحم نباش.. فقط بای الان و بعدش.. اگه خواستی برای همیشه از زندگیت میرم.. قسم میخورم

مشت دست های زین باز شد.. وقتی لیام سرش رو روی پای زین گذاشت و پسر بزرگتر میتونست حدس بزنه چجوری جنین وارانه تو خودش جمع شده..

توی اون لحظه قلب زین نمیکوبید.. نفسش سخت بالا میومد و زمزمه ی اروم لیام بیشتر از قبل به حال بدش اضافه کرد..

لیام:یه امشب رو بذار بمونم.. بعدش میرم.

زین لب هاش رو بهم فشزد و دستش رو اروم جایی که حدس میزد موهای لیام باشه گذاشت و نوازشش کرد..
سرش رو به تاج تخت تکیه داد و اجازه داد اشک محوی گوشه ی چشم هاش جریان پیدا کنه..

زین: فقط همین امشب.. فردا صبح که بیدار میشم نمیخوام اینجا باشی.. باشه لیام؟

لیام صورتش رو با دست هاش پوشوند و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد..
لبش رو گزید تا هق نزنه و صدای ناراحتش تو اتاق پیچید..

لیام: تو قبلا این همه بی رحم نبودی..

زین لب پایینش رو گزید.. دستش بای لحظه ای از حرکت ایستاد و بعد ارومتر از قبل شروع به نوازش موهای پسر کرد..

حرف های زین اصلا با عملش نمیخوندن..

زین: به خاطر توئه..

لیام نفس عمیقی کشید و بینیش رو بالا کشید.

لیام: نه.. به خاطر خودته و ترست..

زین اهی کشید.. دلیل دلتنگی دو ساله ش اونجا بود و زین نمیتونست بغلش کنه.. نمیتونست مراقبش باشه. نمیتونست دستش رو بگیره..

لعنت به اون روزی که همه چی تموم شد.. لعنت به روزی که زندگیشون با صاغقه ی عجیبی بهم ریخت..
زبونش رو روی لبش کشید و خم شد.. به سختی بینیش رو توی موهای لیام فرو برد و نفس کشید.. اون عطر لعنتی..!

عطری که لزین مثش رو بو نکرده بود.. مثلش رو هیچوقت حس نکرده بود!

اون متعلق به لیامش بود.. همین و بس!

نه فقط اون عطر.. چیزای زیادی تو دنیا بودن که برای لیام بود.. مثل موهای نرمش.. لب های شیرینش و قلب زین..
برای لیام بودن.. هیچوقت تغییری توشون ایجاد نشده بود..

زین: این رابطه تموم شده است.. بیا از اخرین شبش لذت ببریم.. میخوای فیلم ببینی؟

لیام اهی کشید و بیشتر از قبل تو خودش جمع شد.. زین که نمیتونست فیلم ببینه..!

لیام: میخوام تو بغلت باشم.. بغلم کن لطفا!

و اون بغل... شاید اخرین بغلی بود که لیام میتونست زین رو ببینه.. میتونست با اگاهی لمسش کنه و دستش رو توی موهای مشکی کوتاه شدش ببره..

لیام از زین ناراحت بود ولی.. علاقه ش به زین بیشتر از تمام احساسات دنیا بود.. بیشتر از همشون!

********

هی گایز چطورین؟ خوبین؟
این پارت تو شرایط خوبی تایپ نشد.. احتمالا میدونین که لیام تو چه وضعی قرار گرفته و فنا چقدر تدیمون رو دارن اذیت میکنن..
این عمیقا من رو ناراحت میکنه و قلبم رو میشکنه..
امیدوارم زودتر تموم شه و حال لیام مهربونمون خوب بشه😢
این پارتمون هم خیلی ناراحت کننده بود.. امیدوارم تونسته باشم غم و اندوهی که زین و لیام همزمان تو وجودشون دارن رو به تصویر بکشم جوری که متوجه شرایط سخت هردوشون بشید..
نظراتتونو راجب فیک باهام به اشتراک بذارید و فیک رو به دوستاتون معرفی کنید..🙏🏻
اگه دوست دارین از تایم پارت گذاری اطلاع پیدا کنین پیجم رو فالو کنید.. چند ساعت قبل از اپ فیک بهتون خبر میدم..

و یه تشکر خیلی بزرگم باید بکنم از ریدرایی که از قبل فیک رو دنبال میکردن و حالا توی فصل دو، بعد از یه وقفه ی زمانی باز هم پیشمن و حمایتم میکنن..
شما فوق العاده این و خیلی دوستتون دارم..♥️
یادتون نره نظراتتونو برام بنویسید و مراقب خودتون باشید🍬

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now