Part22

436 90 11
                                    



-مارو به خونه‌ی لیام ببر؛ هرطوری که شده!
صدای لویی رو شنید اما باور نمی‌کرد این واقعی باشه؛ اخم‌هاش رو درهم کشید و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
سردی دیوار اونقدر زیاد بود که بخواد فاصله بگیره اما نیاز به تکیه‌گاهی داشت تا بتونه بایسته!

-تو دیوونه شدی لویی؟ چطوری؟
با عصبانیت پرسید و تمام سعیش رو کرد تا صداش رو بلند نکنه..

-زین دو تا راه داری. می‌تونی همین الان از اونجا بزنی بیرون؛ خودم می‌فرستم دنبالت تا برگردی و راه دوم! اگه می‌خوای لیام زنده بمونه و بتونیم پرونده‌ش رو پاک کنیم باید این‌کارو بکنی
آروم آروم اخم‌هاش رو درهم کشید و با نیشخند به سرامیک‌های سفید رنگ زمین چشم دوخت

-اوکی لویی گفتی به هر طریقی که شده آره؟ بهت خبر می‌دم.
گفت و قبل از اینکه به اون اجازه بده حرفی بزنه تماس رو قطع کرد.

حقیقتا اون دیوونه شده بود تصمیمی که حالا گرفته بود از مرگش هم بدتر بود، اگر اون پسر نمی‌بخشیدش چی؟ اگر مجبور به رفتن می‌شد چی؟..

تلفن رو خاموش کرد و اون رو زیر میز آزمایشگاه، سرجای همیشگیش قرار داد و به سمت خروجی سالن قدم برداشت.

اما چطور می‌خواست این کار رو بکنه؟ چطور می‌خواست بگه و خودش رو از این باری که رو قلبشه نجات بده؟ چطور می‌خواست انجامش بده..

از سالن خارج شد و وارد حیاط شد، نیک روی صندلی‌های کنار استخر نشسته بود و سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود.

از وقتی برگشته بودن تایلر مشغول اشپزی بود و خودش رو تو اشپزخونه حبس کرده بود و نیک تو حیاط پرسه می‌زد، حتی به لیام هم سر نزده بودن و خب.. بهم ریختن رابطه‌ی اونا شادی و سروصدای‌ خونه رو از بین برده بود.

آروم به سمتش قدم برداشت و در نهایت کنارش جای گرفت، بعد از اون بحثشون دیگه باهم حرف نزده بودن و خب واقعا هم انتظار نمی‌رفت بخوان باهم حرف بزنن..

-اومدی به وضعم بخندی؟
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره پرسید.
لحن ناراحت و غمگین صداش باعث شده بود زین واقعا ناراحت بشه و حقیقتا قصدش هم مسخره کردن نبود.

-نه
اینبار سرش رو بلند کرد و با چشم‌های پر از خونش به زین چشم دوخت؛ انتظار چیز دیگه‌ای رو داشت اما انگار هنوز هم زین رو نشناخته بود..
-پس چرا؟

-فقط حس کردم نیاز داری حرف بزنی
گفت و با لبخند به پشتی صندلی تکیه داد، البته که نیک نه اما خودش نیاز داشت تا حرف بزنه..

این صدای خنده‌ی نیک بود که تو حیاط پیچید و در نهایت اون هم به پشتی صندلی تکیه داد و به سمت زین برگشت
-انگار تویی که نیاز به حرف زدن داری

زین اروم خندید و به سمتش برگشت، سرش رو تکون داد و با لحن خنده‌داری جواب داد
-عام خب حالا.. اول تو

نیک اروم خندید و خنده‌ش با آه غمگینی به اتمام رسید، حالا زین هم به سمتش برگشته بود و به همدیگه خیره شده بودن
-از وقتی لیو رو به نایل برگردوندنم اینطوری شده، اصلا حرف نمی‌زنه و وقتی هم می‌زنه از کم بودنم و خراب شدن زندگیش به خاطر حضور من میگه..
صبح هم از سایمون خواهش کرد مأموریتی که اصلا نوبتش نبود رو بره و به نظر این طولانی ترین مأموریتش می‌شه چون حدود سه ماهه.. مطمئنم داره یه چیزی رو مخفی می‌کنه اما نمی‌دونم چی!

جمله‌ش رو با ناراحتی و صدای ارومی تموم کرد و شونه‌هاش رو بالا داد. حقیقتا گیج شده بود و نمی‌دونست باید چی‌کار کنه!
تا حالا تایلر رو اینطوری ندیده بود و این واقعا ازاردهنده بود.

-مثلا چی‌رو می‌خواد مخفی کنه نیک؟
زین با تعجب زمزمه کرد و این نیک بود که با اخم شونه بالا انداخت.
-نمیدونم؛ حالا تو چته؟..

زین با یادآوری اتفاقاتی که قرار بود بیفته لب گزید. نمی‌دونست باید بگه یا نه؛ باید حرف بزنه؟ اون هم با نیک؟ کسی که ممکن بود همون لحظه همه چیشو به باد بده؟
-نیک باید یه چیزی بهت بگم.

گفت و تکیه‌اش رو از روی صندلی برداشت، آرنج دست‌هاش رو به زانوش تکیه داد و دستش رو تکیه‌گاه سرش کرد.

نیک هم درست مثل خودش تکیه‌اش رو از صندلی برداشت و به اون چشم دوخت. دستش رو روی بازوی زین کشید و با لحن نگرانی زمزمه کرد
-چی‌شده زین؟

زین آروم سر بلند کرد و دستش رو روی دست نیک گذاشت.
-نیک واقعا نمی‌دونم چطوری باید بگم..

نیک لبخند آرامش‌بخش زد و سر تکون داد
-مجبورت نمی‌کنم که بگی..
از جا بلند شد و خواست قدم برداره که زین دستش رو گرفت و آروم گفت

-من با پلیس کار می‌کنم نیک..
دقیقا دو ثانیه طول کشید تا نیک به سمتش برگرده و این مشتش بود که رو چونه‌ی زین نشست.

و بعد فریادش بود که بلند شد.
-تو.. تو واقعا چطور تونستی؟ زین واقعا.. واقعا چطور تونستی؟ اون لعنتی که بالا منتظرته بهت اعتماد کرده.. وای.. وای..

به سمتش اومد و یقه‌ی زین رو تو مشتش گرفت، با عصبانیت و اخم‌های درهم به اون چشم دوخت و دوباره فریاد کشید
-چطور تونستی؟

همه‌ی نگهبان‌ها به سمتشون اومده بودن اما هیچکس اجازه‌ی
نزدیک شدن به اون ها رو نداشت.

نیک اونقدر عصبانی بود که هیچ‌کس نمیتونست قدمی سمتشون برداره.

زین بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو بالا گرفت و حقیقتا نیک با دیدن چشم‌های سرخ اون دیگه نتونست حرفی‌ بزنه..

دستش رو از دور یقه‌ی زین برداشت و اروم عقب رفت؛ با عقب رفتنش نگهبان‌ها هم دور شدن و خوب شده بود که لیام با قرص به خواب رفته بود.

نیک روی صندلی نشست و با اخم هایی درهم زمزمه کرد
-الان چی؟..

-نیک.. موضوع مهم تری هست که باید بگم!

Part of he[Z.M]Where stories live. Discover now