با اخم هايي درهم ماده ي بي رنگي كه حالا ميجوشيد رو داخلِ بُرُم ريخت و قدمي عقب اومد؛ هر ٩ نفرشون به ماده چشم دوخته بودن و زماني كه رنگ ماده شروع به تغيير كرد و به رنگ آبي در اومد اين صداي جيغ و هيجانِ اون چند نفر بود كه آزمايشگاه رو در بر گرفته بود.زين آروم دستگاهِ اكسيژن سنج رو بالاي ماده ي آبي رنگ گرفت و طولي نكشيد كه نگاه همه ي اون ها به دستگاه جلب شد.
فلزي كه روي دستگاه بود آروم شروع به حركت كرد و ثانيه اي بعد به بالاترين درجه ي توليد اكسيژن رسيد!
با ذوق و هيجاني وصف نشدني دستگاه رو روي ميز گذاشت و به سمت اون هشت نفر برگشت و گفت
زين: بالاخره تمومش كرديم!
پس از سال ها تونسته بود آزمايشش رو به پايان برسونه. لينزي با ذوق به سمت جني حركت كرد و محكم بغلش كرد..
از هيجانِ زياد نميدونستن چيكار كنن و اين زين بود كه با لبخند به ميز تكيه داده بود و به ذوق اعضاي تيمش چشم دوخته بود.. خوشيِ اون همين بود اينكه از خوشحاليِ ديگران خوشحال بشه.
مايكل با صداي بلندي به سمت گوشيش حركت كرد و همونطور كه گوشيش رو رو حالت سلفي تنظيم ميكرد گفت
مايكل: كامان گايز عكس بعد از موفقيت..
و موبايلش رو روي تايمر گذاشت و به سمت زين دويد.. تا وقت كنن جاشونو درست كنن و به موبايل خيره بشن صدايي پخش شد و عكس گرفته شد!
عكسي يهويي كه شايد آخرين عكس اون ها بود!
دخترها با حرص جيغ كشيدن و تقاضاي عكس ديگه اي كردن اما كار از كار گذشته بود و قطعا پسر ها حوصله ي دوباره ايستادن رو نداشتن!
زين لبخندي زد و همونطور كه به سمت خروجي حركت ميكرد گفت
زين: خب گايز شب جاي هميشگي ميبينمتون!
و زماني كه صداي هوراي اونها رو شنيد بدون اينكه به سمتشون برگرده دوتا انگشت اشاره و وسطش رو بالا گرفت و سريع قدم برداشت.
ممكن بود دير كنه و به كلاسش نرسه پس تند لباس سفيد رنگ رو از تنش خارج كرد و با پوشيدن كت و زدن كمي از عطرش كه تو كمد مونده بود سريع از ازمايشگاه خارج شد.
پله ها رو تند تند طي كرد و به طبقه ي بالا رفت؛ سال اولي ها تو طبقه ي سوم درس ميخوندن و اين كار زين رو نه تنها اسون نميكرد بلكه سخت تر هم ميكرد!
وارد سالن كلاس ها شد و نيم نگاهي به ساعت مشكي رنگش كه دور مچش خودنمايي ميكرد انداخت؛ سه دقيقه زمان داشت تا شروع كلاسش!
YOU ARE READING
Part of he[Z.M]
Fanfictionزین نفس عمیقی کشید و دستش رو تو جیب کتش فرو برد. -دیگه نمیخوامت؛ خسته کننده شدی! با نیشخند غلیظی گفت و نفهمید لحن سردش باعث یخ بستن قلب اون شد. اون هم نمیخواست اما.. مجبور بود! لیام به سمتش دوید و محکم بازوی اون رو بین ناخنهاش گرفت. -تو بهم.. تو...