Part 49

606 95 40
                                    

-زین؟ میتونم بیام تو؟

زین با شنیدن صدای آشنای هری، متعجب روی تخت میشینه و لب خشک شده‌ش رو خیس میکنه.
از شب قبل چشم روی هم نذاشته بود و حس می‌کرد لیام نرفته اما حضور هری، اونم توی اون وقت از روز افکارش رو خط میزد.

لیام رفته بود و هری رو جای خودش فرستاده بود، به هرحال زین باید خوشحال می‌بود. مگه این چیزی نبود که از اول خواسته بود؟

راجع‌به بر صحبت کرده بود تا لیام رو متقاعد کنه و انگار موفق شده بود.
-بیا تو

هری بلافاصله بعد از شنیدن صدای زین داخل اتاق میاد و با دلتنگی به زین نگاه میکنه.. چند دقیقه طول میکشه تا بی اهمیت سمت زین پرواز کنه و اونو تو بغلش بگیره

-زین..
زیر لب صداش میکنه و باعث میشه زین با درد چشم‌هاش رو ببنده، اون‌ واقعا دلتنگ هری بود و این از محکم بغل کردنش مشخص بود.

اما جوابی بهش نداد، در واقع چیزی نداشت که بگه، اون‌ کسی بود که خودش رو از اونا دور کرده بود و حالا دربرابر حرف‌هاشون‌ چیزی برای گفتن نداشت..

هری چشم‌های خیسش رو می بنده و بهم فشارشون میده تا اشک هاش نریزن.. دیدن زین توی اون حالت واقعا سخت بود اما.. می دونست که لیام بالاخره یه راهی پیدا می کنه..

درواقع صبح وقتی بهش زنگ زده بود چنان حال عجیبی داشت که هری و حتی لویی هم متوجهش شده بودن.. انگار لیام دیگه از هیچکدومشون عصبی نبود، فقط با چندتا جمله‌ی کوتاه از هری خواست که یه روز، فقط یه روز پیش زین بمونه تا لیام برگرده.

زین آروم هری رو از بغلش فاصله میده و دستش رو بالا میاره، گونه‌ش رو لمس میکنه و آروم آروم بالا میبرتش تا جایی که بتونه موهای‌ هری رو لمس کنه..

اون فرفری های شکلاتی که زین همیشه به خاطرشون هری رو از اذیت میکرد.. موهاش رو بهم میریخت و حالت فرفریاشوتغییر میداد..

نفس عمیقی میکشه و با لمس موهای اون، لبخند محوی روی لبش میاد.. درسته نمیتونست ببینه اما به خوبی اون رنگ موها و فرفریاشو به یاد داشت.
-دلم برات تنگ شده بود فرفری..

و خب این یه شروع بود.. یه شروع برای گریه‌های هری و حرف‌ های پر بغض و خفه ی زین..

*******

هری سرش رو روی پاهای زین گذاشته بود و لمس دستای زین توی موهاش بهش حس خوبی میداد.

بالاخره گریه‌ هاشون تموم شده بود و حالا، مثل هروقت دیگه ای که توی اون خونه ی نقلی میشستن و باهم فیلم می دیدن بودن

Part of he[Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora