|قسمت ویژه:از غروب تا طلوع خورشید|

886 190 78
                                    

WARNING:+18 part





بلافاصله از کلمه هاش پشیمون شده بود زیتنش از روش بلند شد و به پشت روی تخت دراز کشید و به سقف شیری بالای سرشون خیره شد ؛ حتی کلمات نامطمئن لیام که با 'شاید' قاطی شده بودن حالشو بدتر هم کرده بود.

اون فقط میخواست یه خواهر کوچک تر برای زین به دنیا بیاره؛ این قطعا یه تصمیم بی فکر نبود مدت ها بود که راجع به دختر بچه ها تحقیق می کرد حتی تو سایتی که زین برای سفارش آنلاین بهش یاد داده بود لباس های دخترونه رو به علاقه مندی هاش اضافه کرده بود

فقط حسرت اینو میخورد که کاش زود تر با لیو راجع به این حرف می زد.

لیام متوجه‌ وضعیت بود نمی تونست کلمه ی مناسبی پیدا کنه تا زیتنش رو آروم کنه همین الانشم ناراحتش کرده بود با گفتن این که با خاطرات نوزادی زین میخواد جیغ بزنه؛ این جمله کاملا بی فکر از دهنش پریده بود.

"زیتن ..."

به آرومی خودشو روی تخت کمی بالا تر کشید و دستشو زیر گونش گذاشت و به پهلو دراز کشید تا بتونه نیمرخ زیتنو ببینه.

"من معذرت میخوام داشتن تو به اندازه ی خودش یه معجزه ی بزرگ بوده ؛ به دنیا اومدن زین باعث شد من از خوشبخت ترین آدم تبدیل به خوشبخت ترین پدر بشم اما من هنوز حاضر نیستم تا دوباره تجربه کنم ... از کجا معلوم این بار دختر بشه؟"

لیام کلماتشو با تن آرومی در حالی که چهره ی زیتنو برانداز می کرد به زبون می‌آورد و بیشتر مثل زمزمه با خودش بود اما صداش به گوش زیتن می رسید و لبخندی روی لباش به وجود آورد که بلافاصله از بین رفت.

"باشه ... "

زیتن دیگه چیزی نگفت اما وقتی لیام کمی نزدیک تر شد تا ببوستش سرشو خم کرد جوری که لباش روی ماه گرفتگی گردن لیام قرار گرفت و روی پوستش زمزمه کرد "همینجوری بمونیم ... "

لیام فهمید که قرار نیست شب سالگردشون رابطه ی جنسی ای بینشون باشه پست یکی از دستاشو اطراف گردن و دیگری رو روی کمر زیتنش قفل کرد.

بوی موهاشو استشمام کرد و براش اهمیتی نداشت اگه جو، چند لحظه قبلشون از یه حالت کاملا شهوتی به یه آرامش نسبی تبدیل شده بود چیزی که مهم بود، بودن زیتن بود.

اما این آرامش چندان طولانی نبود به محض کشیده شدن زانوی زیتن بین پاهای لیام ، پسر بزرگتر از جاش پرید و با چشمای متعجب به چشمای خماری که از پایین بهش نگاه میکردن خیره شد.

"اما ... امشب سالگردمونه" موجود دورگه با نزدیک شدن به عشقش کنار گوشش زمزمه کرد و صداش مملو از شهوت بود اون قطعا میخواست اون لباسای مجللو از تن مردش در بیاره.

چشمای لیام نرم شدن و تعجب جاشو به رضایت داد وقتی لبای زیتنش از روی گونش به لباش رسیدن و به بوسه ای مهمونش کرد ؛ نیازی به تقلا نبود لبای زیتنش پذیرای زبون لیوش بودن و باعث ناله ی آروم لیام شدن.

















Zitten [ZIAM MAYNE]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora