/۸:ناپدید شدن/

1.9K 536 209
                                    

توی پارک نشسته بود و به بچه گربه ای که دنبال پروانه ها توی هوا بالا و پایین میپرید با شیفتگی خیره بود

امروز روز تعطیلش بود و ترجیح میداد توی خونه بمونه اما با چیزی که روبروش میدید نظرش عوض شده بود

اون بچه گربه در حالی که میو میو میکرد میخواست پروانه ها رو بگیره اما اون که نمی تونست پرواز کنه

همین لحظه صدای موبایلش باعث شد برای یه لحظه نگاهشو از روبروش بگیره و به اسکرین موبایلش خیره بشه

لوبر:
کلیسا خوش میگذره؟😏

با دیدن این پیام اخمی کرد اون که تو کلیسا نبود خواست از لویی بپرسه که داره راجع به چی حرف میزنه اما ناگهان یادش اومد که به لویی چه دروغی گفته بود

خیلی🙈

البته که لیام دروغ نگفت اون داشت از نسیم خنکی که پوست صورتشو نوازش میکرد و زیتِنش که روبروش بازی میکرد لذت میبرد

موبایلو توی جیبش گذاشت و دوباره به روبروش نگاه کرد اما این بار خبری از اون بچه گربه نبود

با نگرانی از سرجاش بلند شد و اطرافو نگاهی انداخت اما چیزی به جز چند نفر که حیوونای خونگیشونو برای گشتن آورده بود ندید

ترس تمام وجودشو فرا گرفت اگه اون موجود عجیب غریب همون طور که ظاهر شده بود همونقدر ناگهانی ناپدید میشد چی؟

اطراف اون پارکو گشت کنار درختا و کنار آب نما اما خبری نبود اون حتی سمت کوچه های اون اطرافم رفت اما چیزی ندید

کم کم خورشید داشت غروب میکرد و شب حتی توی قلب اون پسر هم رخنه میکرد

اگه واقعا گربش گم شده بود اون حتی عکسی هم ازش نداشت که بخواد آگهی بده

واقعا گیج بود و نمی تونست دیگه دووم بیاره حتی صدای زنگ موبایلش هم باعث نشد نگاه کنجکاو و چشمای ریز شدشو از اطراف بگیره

اما وقتی برای هفمین بار صدای زنگ موبایلشو شنید به خودش اومد و جوابشو داد

"هی پسر نمیای خونه؟"

"لویی ... لو"

روی زانوهاش افتاد شاید اگه کسی میدونست اون پسر چرا چشماش خیس شده بهش میخندید اما یه احساس قوی ای به اون بچه گربه باعث میشد ندیدنش به مدت نصف روز قلب لیامو به درد بیاره

"پسر ... هی لیام خوبی ... تو کجایی؟"

صدای لویی که بعد از یه سکوت طولانی از طرف دوستش کاملا نگران به نظر میرسید اون فقط صدای نفسای نامنظم بهترین دوستشو میشنید

"لیام بهم میگی کجایی؟"

"لویی ... من گمش کردم ... من لعنتی "

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now