|۱۱:الینا|

1.6K 480 204
                                    

ووت و کامنت یادتون نره لطفاً ~











___________________

بعد از یه روز آشپزی و بازی کردن حالا لویی کنار اون موجود شیرین در حالی که پاپ کرن میخوردن به صفحه ی تلوزیون خیره بود

اون موجود کوچولو یه روز متفاوتو گذرونده بود

امروز براش اتفاقی تازه و نویی رقم خورده بود؛ لویی براش چیزی به اسم کاپ کیک درست کرده بود چیزی که اون موجود تو عمرش نخورده بود، اما از نظرش خوشمزه ترین چیزی بود که خورده بود
البته میدونست به خاطر شیری بود که لو توی اون مواد ریخته بود

شیر بهترین و خوش مزه ترین غذای دنیا بود و چیزی بهش نمیرسید

اونا با هم چندتا بازی کرده بودن که زیتن اصلا ازشون سر در نیاورده بود اما نمی خواست چشمای ملتمس آبی رنگو از خودش برنجونه پس هر جور شده بود حرکاتشو تقلید می کرد

ساعت

اما الآن با گذشت حدود نصف روز زیتن لیوشو میخواست درسته لوو مهربون بود با وجود اولین دیدار بدشون ؛ حالا لو کاملا فرق میکرد ... اون براش کاپ کیک درست کرده بود کاری که لیو نکرده بود

با این وجود حالا اون موجود، آغوش گرم لیوشو میخواست

همین لحظه بود که در باز شد و اون موجود بلافاصله به شکل گربه ایش در اومد و همزمان لیام و به دنبالش یه دختر چشم سبز وارد شد

زیتن با خودش فکر کرد که لیو با جفت برگشته؟اگه اون جفتش باشه چی؟ یعنی دیگه قرار نیست شبا تو آغوش لیو بخوابه

میخواست اون دخترو از لیو دور کنه پس کنترل کارش به هیچ عنوان دست خودش نبود وقتی دوید و به پای لخت اون دختر چنگ زد

"زیتن ... "

"اوه خدای من لیام تو یه حیوون خونگی داری؟"

دختر با شگفتی به اون گربه خیره شد اما اون بچه گربه با اخمی که به وضوح باعث ریز تر شدن چشماش بود روشو برگردوند

متوجه شد که لیوش به جای اینکه حال اونو بپرسه با نگرانی به اون دختر نگاه میکرد و حالشو جویا میشد

"خوبی الی؟ ... لویی الینا دوست دوران دبیرستانم"

"خوبم لیام نیازی به نگرانی نیست ... اوه لویی تاملینسن درسته؟"

پسر چشم آبی از سرجاش بلند شد و با غرور خاصش شونه ای بالا انداخت چه کسی بود که توی اون دبیرستان لویی تاملینسنو نشناسه؟اون تو یه کلمه بی نقص بود

"منم الینا ... ما باهم توی سال اول دبیرستان فرانسوی داشتیم "

پسر چشم آبی چشماشو ریز کرد و اجزای صورت اون دخترو از نظر گذروند حافظه ی خوبی توی به خاطر سپردن چهره های داشت و بعد از گذشت چند ثانیه سری تکون داد و سمت اون دختر رفت و باهاش دست داد

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now