|۱:کیتن|

5K 718 138
                                    

"اینم ببر میز سه"

پسر باشه ی آرومی گفت و سفارشو توی دستش گرفت و به اون میز رسوند

و با گفتن نوش جان اونجارو دوباره به مقصد آشپزخونه ترک کرد

هوا کم کم تاریک شده بود نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت شیفتش داشت تموم میشد

"شب بخیر جو"

چشمکی به همکارش زد و از اون مغازه بیرون اومد

همیشه پیاده به خونه بر میگشت چون خونش دو خیابون پایین تر بود

وقتی شنید میتونه توی اون کافی شاپ پاره وقت کار کنه واقعا خوشحال بود چون اینطوری می تونست توی هزینه هاش صرفه جویی کنه

پس آره اون پسر دانشجوی دامپزشکی بود که به عنوان کار نیمه وقتش یه گارسون بود

از نظر دوستاش این احمقانه بود که لیام به عنوان گارسون کار کنه و بهش پیشنهاد میکردن کارای دیگه ای رو امتحان کنه

اما اون پسر از وضعیت فعلیش راضی بود وارد کوچه ی خلوت خونشون شد

هوا صاف بود خیلی و این با توجه به بارش های چند روز اخیر واقعا عجیب بود

صدایی متوقفش کرد

صدایی شبیه به صدای گربه ای که داشت درد میکشید؟

سمت صدا برگشت و کنار دیوار گربه ی خاکستری متمایل به آبی رنگی رو دید که ناله میکرد

پس لیام بهش نزدیک شد و از جاش بلندش کرد اون عاشق حیوانات بود و از اینکه ببینه بچه گربه ی به این نازی داره درد میکشه عذاب وجدان میگرفت

"بزار ببینمت کوچولو"

با دیدن کمی خون کنار پنجش فهمید که چرا اون بچه گربه تقریبا داشت گریه میکرد پس گوشاشو نوازش کرد و انگار داشت با یه انسان حرف میزد

"مطمئنم یه ظرف شیر حالتو خوب میکنه"

پس همونطور که بچه گربه رو به آغوش داشت سمت در خونش رفت و زنگو زد

در حالی که اون بچه گربه رو نوازش میکرد و نمی دونست زندگیش قراره برای همیشه تغییر کنه












_________________
هی گایز من چرا از نوشتن خسته نمیشم؟ :))

اینم تخیلی/کیوت/زیام

اگه دوست داشتین حمایت کنید :)))

یکم کم بود چون خب مقدمه بود ¿

یه عالم عشق سین♡

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now