|۱۹:لویی و ...|

1.1K 330 40
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه ~










______________

لویی:

از لیام متنفرم!

قسم میخورم اگه یه بار دیگه اشک زیتنو در بیاره اونقد میزنمش که صداشم دیگه در نیاد؛ درسته که اولین باری که اون چیزو دیدم ازش در حد فاک بدم میومد اما با گذر زمان فهمیدم چرا لیام اینقد دوسش داره و بعد از چهار ماه تازه فهمیدم که آره این موجود واقعاً بخش شر و شیطانی ای نداره

اما لیام بی لیاقته همش اشک اون موجود بیچاره رو در میاره و من دیگه تحملشو ندارم

"بیا اینجا یکم آروم باش"

هری با دو تا فنجون چای تو دستش به هال برگشت؛ چند هفته ای هست که هری بلاخره از خونواده ی کنش جدا شده و ما میتونیم بیشتر با هم وقت بگذرونیم :تنها

به آرومی چای خودشو روی میز قرار داد و مال منو تو دستم و من نزدیک بود بسوزم اما خب نسوختم !

موبایلشو برداشت و نمی دونم داره چیکار می‌کنه اما میتونم حدس بزنم داره کامنتای پیجشو میخونه ؛ هری هیچ وقت به مدرسه نرفته از بچگی تو خونه درس خونده و با رسیدن به هیجده سالگی رئیس یکی از بخشای شرکت خونوادگی و معروف استایلز شده ، البته همش برای آماده شدن برای رئیس شرکت شدنه

درسته یه خواهر بزرگتر داره که میتونه مدیرعامل اون شرکت بشه اما خواهرش به همراه دوست پسرش اینقد درگیر جهانگردیه که هیچ وقت به این مسئولیت حتی فکرم نمیکنه

پس اینقد تو شبکه های مجازی معروفه که چند ساعت از روزو اونجا میگذرونه و البته این باب میل من نیست.

"داشتم به یه چیزی فکر میکردم ... "

بی مقدمه گفتم خیلی وقته دارم به این فک می کنم و الآن وقتشه که مطرحش کنم ؛ هری بعد چند ثانیه نگاهشو از صفحه ی موبایلش گرفت و به من داد

"که به اینجا نقل مکان کنی؟"

خوشحالی خالص رو تو چشمای زمردیش دیدم و نزدیک بود لبخند بزنه اما قرار نبود جواب این حرفش مثبت باشه

«آره»  این کلمه رو بخش عاشقِ وجودم گفت   یعنی نه ! من به این فکر کردم اگه بیام اینجا دائما خودمو مدیون هری میدونم ... درسته میخوام یه روز ازش خواستگاری کنم و شاید با هم ازدواج هم کنیم ... اما اون روزیه که من کاملاً مستقل شدم و میتونم از پس هر دو تامون بر بیام ؛ نه امروز که یه مربی پاره وقتم

"اوه ... نه ... منظورم این بود خیلی میشه اگه این آخر هفته بریم بیرون شهر و کمپ کنیم؟"

ذوقش پرید. چشماشو ازم گرفت و دوباره موبایلشو دستش گرفت. زیر لب با بی میلی آره ای زمزمه کرد و تقریباً داشت روشو ازم بر میگردوند

"منظورم با لیام بود ..."

ناگهان توجهش دوباره جلب شد و بهم زیر چشمی نگاه کرد ؛ درسته وقتی اسم لیام میاد به دنبالش قطعاً زیتن هم هست پس این بار با لبخند سری تکون داد

" و در آینده قراره با هم زندگی کنیم "

خیلی آروم گفتم قبل از اینکه از جام بلند بشم و برم تو اتاق تا موبایلمو بردارم و به لیام اینو بگم.


***

لیام کل روز موبایلشو جواب نمیده . شاید اتفاقی واسه اون پسر بیچاره افتاده باشه. خودمم میدونم لیام پسر بیچاره نیست !

پس بعد اینکه دوش گرفتم موبایلمو برداشتم که برم هری تو آپارتمانش نبود پس بعد اینکه یه پیام بهش دادم اونجا رو ترک کردم.

هوا داشت تاریک میشد و خورشید و ماه هر دو تو آسمون بودن.

شاید اتفاقی واسه زیتن افتاده ؛ این میتونه واقعی باشه عجیبه که چند روزه لیام نمیذاره به اتاقش نزدیک بشم حتی بهم گفت زیتن سرما خورده.

هر وقت نزدیک اتاقش میشدم داد میزد و حتی هر وقت میخواست بره بیرون بهم میگفت برم پیش هری ، همش فکر میکردم شاید به فکر رابطمونه‌

اما این داره مشکوک کننده میشه ؛ وقتی وارد خونه شدم اول نگاهی به جاکفشی انداختم و خب خوبه که لیام این جا نیست

همه جا ساکت بود و تو هال یه دختر خواب بود کمی نزدیک تر که شدم روث رو دیدم.

قدمای خیلی آروم برداشتم تا بیدار نشه و سمت اتاق لیام رفتم

درو باز کردم و وارد اتاقش شدم. آروم درو پشتم بستم و کلید کنار در که مال لامپ بودو فشردم.

همه چی خیلی مرتب سرجاش بود طبق معمول همون‌طور که از لیام انتظار میرفت ؛ کتابای درسیش مرتب روی میز چیده شده بود . و نگاهم به سمت تختش رفت.

جایی که خبری از لیام نبود اما ...

یه پسر بود ... ؟

لابه لای ملافه و بالشتای کوچیک و بزرگ سفید رنگ موهای مشکی ای رو دیدم و پسری که خواب بود

کمی نزدیک تر شدم و بالشتو از روی صورتش برداشتم و اونجا بود که نزدیک بود پس بیوفتم.

Zitten [ZIAM MAYNE]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora