/۶:حموم/

2.2K 577 224
                                    

کلیدو توی قفل چرخوند و وارد خونه شد ساعت هشت شب شده بود و لیام واقعا امیدوار بود که زی تِنش هیچ دردسری درست نکرده باشه

اما وقتی وارد راهرو شد و نگاهی به هال انداخت کوسنایی رو دید که اطراف پرت شده بودن و جای چنگی که روی کاناپه بود خبرای خوبی نداشت

با شنیدن صدای میویی که شبیه به جیغ بود و از توی آشپزخونه میومد سراسیمه کولشو گوشه ای انداخت

"لویی"

اما لویی سریع تر بود و وقتی متوجه ورود لیام شد به سرعت به جای کندن موهای باسن اون بچه گربه مشغول نوازش گوشاش شد البته که اون کیتن اخم کرد

"چه زود برگشتی امشب ... "

"امیلیا امروز زودتر اومد به جام "

"خوبه خوبه منو کیتن هم داشتیم بازی میکردیم "

با لحن حرصی و لبخند تصنعی گفت البته که لیام اونقدی خسته بود که متوجه این چیزا نشه پس حینی که در یخچالو باز میکرد با گیجی سوالشو مطرح کرد

"اوه اون جای پنجه روی کاناپه ... ؟"

"کیتن کیتنه بد "

لویی با اخم ساختگیش محکم کوبید توی سر اون کیتن که باعث شد پنجشو روی دست لویی بکشه و از شانس بدش لیام همون لحظه به سمتشون برگشت

"زی تِن ما نباید دوستامونو چنگ بزنیم .."

"زی تِن؟"

لویی دیگه از این کلافه تر نمیشد حالا لیام برای اون بچه گربه اسمم انتخاب کرده بود؟پس قطعا قصد داشت اونو نگه داره

"آره اسمشه "

لیام که چیزی تو یخچال پیدا نکرده بود درشو بست و زی تِنشو از بغل لویی با اخمی در آورد

"دیگه بغلش نکن"

قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه با اخمی زمزمه کرد و لویی رو توی بهت گذاشت

"لیو "

همین که در اتاقشو بست تو یه لحظه گربه از تو بغلش پایین پرید و نسبتا شکل انسانی ای گرفت

"لیووو لیوو "

اون بچه گربه قطعا نمی تونست بگه لویی کل مدت دنبالم میدویده و یه قفسم دستش بوده که میخواسته منو بندازه توش

اون فقط بالا پایین میپرید و به در اشاره میکرد و اسم لیوشو میگرفت تا شاید بتونه چیزی بهش بفهمونه

"من ... نمی فهمم .."

با این حرفش کیتن سر جاش صاف ایستاد لباش جلو اومد و ناگهان شروع کرد به بلند گریه کردن قطره های ریز اشک گونه هاشو خیس میکردند

لیام کاملا شوکه شده بود اما بلافاصله نشست و بچه گربشو محکم به آغوش کشید و سرشو نوازش کرد

"گریه نکن "

بغضشو قورت داد و به نوازش کردن کیتنش ادامه داد اما ناگهان فکری به ذهنش زد فکری که باعث میشد هر دوتاشون آروم بشن و بهشون خوش بگذره

کم کم اون موجود شیرین دیگه گریه نمی کرد و به جای گریه هق هق میکرد

"بیا ببرمت حموم ..."

در اتاقشو باز کرد و مطمئن شد لویی اون اطراف نیست با دیدن لامپ خاموش اتاقش و خاموش بودن لامپ آشپزخونه نفس آرومی کشید و زی تنشو از روی زمین بلند کرد

با قدمای آرومی که سعی میکرد صدایی ایجاد نکنن سمت حموم رفت و درشو قفل کرد و اون موجود شیرینو روی زمین گذاشت

"بزار ببینمت "

اصلا این چطوری ممکن بود که یهو یه بچه گربه شبیه انسان بشه و همزمان یه شلوارکم داشته باشه

کنجکاویشو نادیده گرفت و آبو باز کرد تا وان پر بشه ؛ تمام این مدت بچه گربه با چشمای گردی که با مژه های خیس و چسبیده به همش محصور شده بودند به لیوش خیره بود

متوجه شد که اون چیزی که شبیه ظرف غذاش بود اما اندازه ی خیلی بزرگتری داشت پر از آب شد

"خب زی تن بیا اینجا "

وقتی دستای قوی ای دورش قرار گرفتن و اونو توی وان قرار دادن با جیغ گربه ای از توی آب بیرون پرید و سمت دیوار رفت و سعی کرد ازش بالا بره

"زیتِنننن ... "

حتی جیغ لیو که به خاطر خیس شدن صورت و لباساش بود هم باعث نشد که اون کیتن بخواد از دیوار پایین بیاد

"لیو "

خیلی آروم با لحن مظلومش زمزمه کرد اما وقتی چهره ی عصبانی و اخم لیوشو دید دیگه نتونست تحمل کنه و تو بغلش پرید و پنجه هاشو که حالا کمی شبیه به دستای انسان بودو پشتش کشید

"لیو"

"خوش میگذره باشه؟ بزار حمومت کنم؟"

با شنیدن لحن پر از التماس لیوش با اکراه و بر خلاف میلش پاشو عقب گذاشت و توی اون وان نشست

"آفرین زیتِن من "

شامپوی بچه ای که برای برادرای لویی گرفته بودنو از توی کمد برداشت و دوباره سمت کیتنش که با اخمی در حالی که پنجشو زیر چونش زده بود به نقطه ی نامعلومی خیره بود

کمی از شامپو رو توی دستش ریخت و با دو تا دستش مشغول نوازش سر زیتِن شد جوری که اخم اون موجود از بین رفت و با رضایت چشماشو بست و لبخندی روی لباش به وجود اومد

"گفتم که خوش میگذره "












_________________

یه عالمه عشق سین♡

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now