/۲۸:چیزی بیشتر از حیوون خونگی/

1.1K 304 99
                                    


ووت و کامنت فراموش نشه لطفاً

________


"همین الآن زیتن رو پس میدی ، اون مال منه. "

لیام هیچ وقت نمی خواست از این کلمات استفاده کنه . اون معتقد بود هر موجودی به خودش متعلقه. اما حالا در حالی که میلر جلوش بود و داشت یه عالمه چرت و پرت تحویلش میداد نمی تونست آروم بمونه ؛ باید یه جوری زیتنو از اونجا نجات میداد

فریاد لیام باعث شد میلر کمی شوکه بشه و لویی که تمام مدت خودشو کنترل میکرد هم به هم بریزه.

"حق با لیامه لیام تمام مدت مراقبش بود تو و اون دوستت حق ندارید زیتن رو اذیت کنید ... نه به بهانه ی تحقیق."

میلر که دیگه دلیلی برای دفاع از خودش پیدا نمی کرد باشه ای زیر لب گفت و موبایلشو از توی جیب کتش در آورد.

لیام حالا کلافه ایستاده بود و لویی کنارش دستشو پشتش میکشید تا کمی آرومش کنه

اما لیام چیزی حس نمی کرد انگار تو این دنیا نبود.

صدای میلر بعد از چند لحظه منتظر موندن در اومد.

"آره موردی که اخیرا آورده بودیم ... دقیقاً خودش ... موهای مشکی آره ... نه پروفسور گری باخبر نشه ... منتظرم."

میلر صفحه ی موبایلشو خاموش کرد و سرشو بلند کرد با دیدن جایگزینی تحسین و احترام با نفرت توی چشمای لیام می دونست بعد از این قضیه دیگه برای اون پسر مثل یه آیدل نیست.

و لویی به این فک می کرد که یعنی همینقدر آسون می تونن زیتنو پس بگیرن؟










***

با دیدن اون زن نشناختش اما احساس میکرد اونو قبلا دیده‌ از این هم مطمئن بود که اولین خانواده ای که داشته لیام بوده

پس اون موجود ماده کی بود؟

زیتن به سمت دیگه ی جنگل شبیه سازی شده رفت

جایی که خیلی از دری که وارد شده بود دور بود با دیدن درختی بهش تکیه داد چون دیگه نمی تونست روی پاهاش وایسته پس خیلی آروم اونجا نشست.

چند لحظه ای نگذشته بود که احساس کرد صدایی از روبروش میاد همین باعث سیخ شدن گوشاش و گرفتن حالت تهاجمی شد.

با دیدن همون موجود ماده که از بین شاخ و برگ درختا بیرون اومد کمی آروم گرفت اما گاردشو پایین نیاورد.

"زیتن ..."

بلاخره زن با آروم ترین حالت ممکن زمزمه کرد.

"تو زنده موندی."

چشمای زیتن گرد شده بود دقیقاً میتونست تک تک حرفای اون زنو بفهمه درست مثل حرفای لیام

"تو ... کی هستی؟"

تنها چیزی که تونست بگه همین بود

"پس واقعاً حافظت پاک شد. ... خوشحالم که زنده موندی ... مادر و پدرت اگه زنده بودن خیلی خوشحال میشدن."

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now