/۱۰:زمردی/

1.6K 471 129
                                    

از حال زیتنش مطمئن شد و در کولشو کمی بست و وارد مترو شد ذهنش درگیر بود نمی تونست امروز زیتنو به کافی شاپ ببره چون جو حساسیت داشت و قطعا از حضورش مطلع میشد

از طرفی لویی امروز برنامش کمی خلوت تر بود و قرار بود خونه بمونه چون هریش سفر بود

پس واقعا لیام نمی دونست میتونه اون دو تا رو تنها بزاره یا نه

با توقف مترو پایین پرید و سمت خونشون رفت لیام آدم وقت شناسی بود و از اینکه حتی یه دقیقه هم دیر کنه متنفر بود

پس باید عجله میکرد با وارد شدن توی خونه صدای گزارشگر میومد که داشت بازیِ فوتبالو با هیجان خاص خودش گزارش میداد

"من خونم "

"سلام ... امروز خوب بود ؟"

"خیلی "

با بیحالی زیر لب زمزمه کرد و کولشو کنار کاناپه گذاشت و درشو باز کرد بلافاصله اون موجود از توش بیرون پرید و به شکل اصلیش برگشت

لیام کمی حسودیش شد اون دوست داشت شکل اصلی زیتنو فقط خودش ببینه اما حالا لویی هم میتونست اون همه شگفتی و زیبایی رو ببینه ولی لیام میخواست اونا برای خودش باشه و دلیل اخم کمرنگ روی ابروهاش همین بود 

"لویی میتونی امروز مراقب زیتن باشی؟"

حینی که سمت آشپزخونه میرفت با صدای بلند از دوستش پرسید اما نمی دونست که لویی با چشمای قلب شده به اون موجودی که احمقانه به صفحه ی تلوزیون خیره بود و گاهی میلرزید زل زده بود

"لوییییی"

با صدای داد بلندش لویی چشماشو از اون موجود گرفت و متوجه نشد که اون موجود سر جاش از ترس کمی لرزید

"چیه لی؟"

"میگم میتونی مراقب زیتن باشی امروز ؟ جو حساسیت داره و دفعه ی قبل متوجهش شده بود "

لیام در حالی که یه ظرف شیر تو یه دستش و یه ظرف غذا توی دست دیگش بود به هال برگشت ظرف شیرو روبروی زیتِنش گذاشت و به ناچار کنار لویی نشست اون میخواست کنار زیتنش بشینه اما لویی وسط نشسته بود و زیتن کنار لویی بود

"آره نگرانش نباش ... "

"امروز چطور بود؟"

"مثل همیشه بچه ها خیلی با استعدادن میدونی؟"

"آره"

نگاهشو از لویی گرفت و زیر چشمی زیتنشو میپایید که بی توجه به بحثای اون دوتا در حالی که شیرشو میخورد نگاه متعجبش به تلوزیون بود

"لویی مطمئنی با موندنش مشکلی نداری؟"

این بار آروم با اشاره به اون بچه گربه کنار گوش هم خونه ایش زمزمه کرد که در جواب لویی بله ی مطلقی گفت





.
.

"چیزی شده پسر ؟"

"ها؟"

"امروز از وقتی اومدی خیره به ساعتی"

جو با شگفتی گفت و به لیام اشاره کرد تا بره و میزی مرتب کنه حینی که خودش در حال مرتب کردن یکی از میزا بود

" آممم ... "

"نکنه قرار داری؟"

با نیشخندی پرسید و لیام به این فکر کرد که چرا همه ی آدما اگه منتظر کسی باشی یا اینکه بی قرار باشی رو به قرار عاشقانه ربط میدن پس چشماشو چرخوند و جوابی رو که جو دلش میخواست بگیره رو بهش داد

"آره با یکی از دخترای دانشگاه قرار دارم "

"اوه و کجا میبریش؟"

"خونم "

"فک کردم یه هم خونه ای داری "

"درسته"

لیام که در حال دستمال کشیدن میز بود اصلا حواسش نبود که منظور جو چیه پس وقتی نگاه خیرشو روی خودش حس کرد نگاهشو از میز گرفت و سوالی به اون مرد خیره شد

"منظورم اینه بهتر نیست یه جای خلوت باشید؟"

"اوه بیخیال جو ... "

با دیدن ساعت و تموم شدن شیفتش با عجله سمت اتاق رختکن دوید و لباساشو عوض کرد اون چرا اینقد دلتنگ بود؟ خودشم نمی دونست

اما یه چیزیو خوب میدونست اون حتما یه سلفی با زیتنش باید بگیره اونم تو یه جای خوب حتی با تصورش دلش غش و ضعف میرفت

"هی جو من دارم ... "

حینی که درگیر بستن کولش بود گفت و اونو روی شونش انداخت اما با دیدن یه جفت چشم زمردی گرد شده نتونست حرفشو کامل کنه

اون دقیقا به چند سال پیش پرتاب شد جایی که ...













_____________________

صاحب اون چشمای زمردی کیه؟ 😍

زویی تنها موندن 😂

لویی چه زود آدم شد😹

یه عالمه عشق سین♡

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now