/۲۶:یافتن آزمایشگاه/

1K 311 22
                                    

لیام:

زیتن اینجاست.

اون روبرومه ؛ وقتی هوا یه ذره روشن شده و من به سختی چشمامو باز میکنم اون سرش روی سینمه و دستاش دور کمرم ، گوشاش پایین افتاده و چهرش دیده نمیشه صدای آروم نفس کشیدنشو میشنوم با هر دم و بازدم ذره ای جابه جا میشه.

دستای من اطراف بالاتنشه اونقدر آروم نوازشش میکنم که انگار یه شی ظریفه که هر لحظه ممکنه بشکنه

زیتن این جا بود.

این فقط یکی از خاطراتم بود که توش زیتن تو آغوشم بود.

زیتن اینجاست.

کنار لویی با چشمایی اشک آلود

دنبالم اومد تو اتاقم بود اما با فریاد بی رحم من صدای گریه کردنش بلند تر شد.

این از بدترین خاطراتم بود ؛ البته که همه ی خاطراتم با زیتن بهترین خاطراتمن اما نه زمانی که ناراحتش میکردم چه انتظاری از یه بچه گربه داشتم؟ که بر خلاف غریزه عمل کنه؟

نمی تونم روی جاده تمرکز کنم لویی کنارم هر تماس دریافتی رو رد میکنه و در نهایت حدس میزنم موبایلشو سایلنت میکنه ؛ چرا تا زمانی که هری رو میتونه داشته باشه ندارتش؟

چرا ارزش یه شخص رو خیلی دیر میفهمیم؟ حالا جمله ای که قبلا همش میشنیدم داره تو گوشم تکرار میشه «ارزش چیزی رو تا وقتی از دستش ندیم نمی دونیم»

اگه می تونستم زمانو به عقب برگردونم هیچ وقت اونو به گریه نمی نداختم الآن نمی‌دونم حتی حالش خوبه یا نه؟

زمان به عقب بر نمی گرده.

باید پیداش کنم ... باید بهترین خودم باشم باید تا می تونم شادش کنم.

"دویست متر دیگه"

لویی بدون بلند کردن سرش میگه و من لحظه ای نگاش میکنم و دوباره تمرکزمو میدم به جاده.

این که رانندگی کنم تصمیم خودم بود لویی کاملاً مخالف بود و هنوز هم تردید رو از نگاه های نگرانش حس میکنم.

و دویست متر دیگه مثل دویست کیلومتر میگذره و بلاخره به لوکیشنی که هری فرستاده بود میرسیم.

ولی ...

چرا این جا به جز یه استیشن چیزی نیست؟

"لویی ... "

به لویی نگاه میکنم اونم مثل من گیج داره اطرافو با چشماش زیر و رو میکنه ؛ آفتاب سوزان باعث شده تا هر دوتامون ابروهامونو خم کنیم

"مطمئنی همینجاست؟"

"مطمئنم خودت ببین."

لویی حق به جانب موبایلشو رو به روم میگیره و من مطمئنم که لوکیشن همین جاست ولی چرا خبری از یه آزمایشگاه بزرگ نیست؟

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now