/۱۶:برادر/

1.4K 353 90
                                    

ووت و کامنت یادتون نره~




_______________

با حس سنگینی روی شونش سمت شخص پشت سرش برگشت ؛ شخصی که با ورودش به آشپزخونه همه ساکت شده بودن و فقط یه نفر متوجهش نشده بود ، پسری که تو دنیای خودش غرق بود

کسی که داشت به اتفاقی که چند روزه از افتادنش میگذره فک میکرد اون فقط نمی تونست خیلی نرمال رفتار کنه

با خیال این که یکی از همکارش بود بعد از گذاشتن سینی سمتش برگشت

چشماش با ملاقات یه جفت چشم آبی که برقی از شیطنت توشون دیده میشد گرد شدن

"قربان"

"بهش گفتی؟"

نیشخندی که سعی میکرد تبدیل به لبخند بکندش روی لباش بود و با این مکالمه بعضی از آشپزا و گارسونا سمتشون برگشته بودن که با اخم رئیسشون به کارشون برگشتند

"بله قربان؟"

آب گلوشو به آرومی قورت داد میدونست چند شب پیش به یه کلاب رفته بود و مست کرده بود حتی یادش بود که آقای هورانو دیده ولی فقط یه حرف یادش بود

اینکه آقای هوران بهش گفته بود که میتونه روز بعد سر کار نره که البته لیام نرفته بود تا زیتنو به یه شهربازی که خارج از شهر بود و مال پسر عموی هری بود ببره

تا با هم ستاره هایی که تو سیاهی شب می درخشیدند و ببینند

و حالا لیام اینجا بود با چشمای گرد شده به رئیسش خیره بود و هیچ ایده ای نداشت که مرد موقهوه ای همیشه جدی روبروش چرا نیشخند داره

"بهش گفتی دوستش داری؟"

"به کی قربان؟"

کمی فکر کرد و با به یاد آوردن چند شب پیش به خاطر آورد که به زیتن گفته دوستش داره ولی نمی دونست کی آقای هوران از این با خبر شده؟

"به همون کسی که مثل دیوونه ها روش مالکیت داشتی"

"اوه ... بله قربان"

"خوبه ... راستی لیام بعد از کار منتظرم بمون تا برسونمت خونت"

" نمی خوام زحمت..."

"همین که گفتم "

با شنیدن حرف رئیسش نتونست حرف دیگه ای بزنه چون واقعا اون لحن دستوری بود و جایی برای شکایت نمی ذاشت آقای هوران بعد از کشیدن دستش روی شونه ی لیام اونجا رو به مقصد اتاق خودش ترک کرد

"همین الآن چه اتفاقی افتاد؟"

دختر مومشکی با ابروی بالا رفته به همکارش نزدیک شد و ترک کردن رئیسشو نگاه کرد

"باور کن خودمم نمیدونم"

"اوه شاید من بدونم شاید رئیسمون روت یه کراش کوچیک داره"

Zitten [ZIAM MAYNE]Where stories live. Discover now