⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️

789 228 51
                                    

یک ساعت قبل
آرنجش رو رونش گذاشت و چونش رو بهش تکیه داد.
سینی صبحونه پر زرق و برقی که پرستارش روی تخت براش گذاشته بود بدجور بهش چشمک میزد ولی منظره بیرون از پنجره انقدری زیبا بود که نخواد توجهش رو به چیز دیگه‌ای بده.
حتی اون غذا های خوشمزه!
ابر های سفید توی آسمون عین یه پاک کن که رنگ آبیه کاغذ رو پاک کرده باشه سفید بودن.

"چی میخونی؟"
"امروز صبح یه شهاب سنگ از آسمون رد شد. چیزای جالبی در موردش نوشته. مثلا اینو ببین"

سرش تیر کشید و نفسش برای یه لحظه بند اومد.
تصویر خودش رو دیده بود که جلو پنجره نشسته بود و مثل الان همون‌طور که به آسمون نگاه میکرد یه مطلبی رو توی لپتاپش میخوند.
و یه صدایی باهاش حرف میزد.
از اون موقعی که توی کلبه جنگلی خاطراتش بهش هجوم آورده بودن هر از گاهی تصاویر تیکه پاره‌ای رو به خاطر می آورد.
ولی نقطه اشتراک همه اونا یه صدا بود.
صدای آشنایی که به نظر میومد متعلق به یه پسر نوجوون باشه ولی هر چی فکر میکرد یادش نمیومد کجا شنیدتش.
این کلافش میکرد...
هر بار که سعی میکرد به خاطراتش فکر کنه درد بدی توی سرش می‌پیچید و این بهش احساس ضعیف بودن میداد...
فنجون چای که ازش بخار بلند میشد رو از توی سینی برداشت و نزدیک لب هاش برد.
اون عاشق قهوه بود ولی یکی از چیزایی که نباید زیاد مصرف میکرد کافئین بود.
اون باید از هر چیزی که میتونست تپش قلبش رو بالا ببره یا هیجان زدش کنه دوری میکرد...
هنوز یه جرعه از چای نخورده بود که گوشیش دینگ کوچیکی کرد.
احتمالا براش پیامک اومده بود.
از اونجایی که کسی رو نداشت تا بهش پیام بده پس با ذوق خودش رو کش آورد تا موبایلش رو از روی پاتختی برداره و سریع وارد پیام هاش شد.
مادر جونگین براش یه ویدیو فرستاده بود. با کنجکاوی بازش کرد و وقتی متوجه شد که مربوط به شب تولدشه لبخندی زد با دقت مشغول دیدن فیلم شد.
به نظر میومد جونگین در حال فیلم برداری بوده چون خودش توی کادر نبود ولی بقیه رو میدید که دارن براش آهنگ تولد میخونن.
لبخندش عمیق تر شد و چشم هاش برق زد. واقعا توی اون مسافرت دو روزه خیلی بهش خوش گذشته بود.
توی ویدیو خم شده بود تا شمع های رو کیک رو فوت کنه و بعد بقیه رو بغل کرد.
"تولدتون مبارک خاله"
لبخندش روی لبش خشک شد.
دوباره ویدیو رو عقب زد تا اون چند لحظه رو بشنوه.
"تولدتون مبارک خاله"
همون صدای آشنا...
کمی فرق داشت ولی مطمئن بود اون صدای بکهیونه...
حالا که صدای بک رو شنیده بود متوجه شد اون صدا متعلق به کیه.
با تعجب خواست دوباره ویدیو رو عقب بزنه که درد بدی توی سرش پخش شد و چشم هاش سیاهی رفت.
دوباره تصاویر نامفهوم اینبار واضح تر از قبل به سراغش اومدن.

"تولدت مبارک مامان! دوست دارم"

صدای پسر نوجوون بلند توی مغزش شنیده میشد و اصوات عین چکش به جمجمش کوبیده میشدن.
درد داشت...
حس میکرد سرش داره از داخل منفجر میشه.

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now