⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩

1.3K 330 84
                                    

سلام بچه ها👋
چطورید؟ ببخشید اگه بدقولی کردم ولی واقعا سرم شلوغ بود⁦☹️⁩
معذرت میخوام...
و اینکه این پارت یه سوپرایز داریم 😈😂

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

داشت از خستگی میمرد و فقط دلش میخواست که یه دوش بگیره و بعدش خودش رو روی تخت نرم و بزرگش پرت کنه و یکی از اون بالشت های بزرگش‌ رو بغل بگیره و یه خواب آروم و راحت داشته باشه تا فردا با یه اعصاب و اخلاق خوب بره باشگاه.
باشگاه...
خدایاااا اون کریس عوضی همین روز اول انقدر به همه، مخصوصا اون و وونهو سخت گرفته بود که همه رسما به خونش تشنه بودن.
مرتیکه!!!
ساک ورزشی طوسیش رو روی زمین پرت کرد و خودش وارد حموم شد.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

زیر دوش بود و سعی میکرد از آرامشی که آب گرم بهش میده لذت ببره، که زنگ در به صدا در اومد. لعنتی فرستاد و سریع کف ها رو از روی بدنش شست و حولش رو پوشید و بدو بدو در رو باز کرد.
مامانش!
خوب دور از انتظار نبود ولی...
آرزو که بر جوانان عیب نیست، هست؟
"سلام مامان"
زن لبخندی زد
"سلام عزیزم، حموم بودی؟"
قیافش پوکر شد
نه حموم نبودم فقط محض خنده یه سطل آب رو خودم خالی کردم و بعد باز هم محض خنده حوله پوشیدم
"اوهوم حموم بودم"
خانم اوه کمی گردن کشید و سعی کرد از پشت شونه های پهن پسرش داخل خونه رو دید بزنه.
سهون به مادرش نگاه کرد و بعد از چرخوندن چشماش توی کاسه، با لحن ملایمی زمزمه کرد
"چیزی شده مامان"
سریع گردنش رو عقب کشید و لبخندی زد
"نه عزیزم چیزی نشده، برای شام بیا خونه ما"
"نه مامان من خستم و میخوام بخوابم"
خانم اوه اخمی کرد
"نمیشه که با شکم خالی بخوابی!"
تکیش رو به در داد، واقعا خسته بود و سختش بود که ر‌وی پاهاش بایسته ولی مادرش دست بردار نبود
"باشه، قول میدم با شکم خالی نخوابم"
مادرش لباش رو کج کرد
"من که میدونم تو نمیخوری!"
دیگه واقعاً نمیتونست وزنش‌ رو تحمل کنه
"ولی مامان به خدا خیلی خستم، نمیتونم اینجا وایستم."
"باشه، شبت بخیر"
انقدر این جمله رو با اکراه گفته بود که خودش لحظه‌ای جا خورد
"شب بخیر"
در رو بست و خودش رو روی تخت پرت کرد و گذاشت خواب اون رو به دنیایی دیگر بکشد

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2011/12/19

از پنجره کلاس به بیرون نگاه کرد، صدای بارونی که روی زمین کوبیده میشد قشنگ بود.
حواسش اصلا به دبیر زیست که داشت گلوی خودش رو جر میداد تا اون مطلبی که هیچ ایده‌ای راجبش نداشت رو به یکی از بچه های خنگ کلاس بفهمونه نبود.
بارون شدت گرفت و به جای صدایی که‌ داشت، شرشر زیادی رو به وجود آورد
"خودت انتخاب کردی یا خوش شانسی آوردی؟"
با زمزمه چان سرش رو چرخوند و گیج هومی گفت
"جات رو میگم، خودت خواستی یا شانس آوردی و از اول اینجا رو برات انتخاب کردن؟"
جفت دستاش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روشون گذاشت
"خودم انتخاب کردم، ناظم گفت میتونم انتخاب کنم."
"هوادار زیاد داری!"
چانیول همون‌طور که چیزی رو توی دفترش یاد داشت می‌کرد با خنده گفت.
ابرویی بالا انداخت
"شاید..."
به پسر بزرگتر که بهش خیره بود نگاه کرد
"ویو قشنگی داری"
دوباره سمت پنجره برگشت
"اوهوم دارم"
داشت...
واقعا هم داشت...
و همیشه به خاطرش لذت میبرد.
چانیول چند لحظه رو در سکوت و در حال نگاه کردن به بکهیون گذروند‌، مردد بود که سوالش رو بپرسه یا نه.
لبش رو توی دهنش کشید
"بکی... یه سوال"
آروم برگشت و دوباره سرش رو روی دستاش گذاشت،
چان که دید بکهیون منتظره کمی لبش رو باز کرد و سوالش رو پرسید
"این که شب کریسمس به یکی اعتراف کنی خیلی کلیشه‌ایه؟"
"هوم... اره کلیشه‌ایه ولی هنوز هم قشنگه"
چانیول سرش رو به منظور فهمیدن تکون داد
بک خمیازه ای کشید و ادامه داد
"میتونی روز قبلش بهش بگی اینجوری کلیشه‌ای نیست"
پسر کوچکتر کمی فکر کرد
"یعنی حدود سه روز دیگه؟"
"اوهوم میشه سه روز دیگه"
سرش رو تکون داد و لبخندی زد
"ممنون"
بک لبخند قشنگی زد و دوباره به حیاطی که داشت با آب جارو میشد خیره شد.

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now