⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩

1.2K 330 78
                                    

روی صندلی سالن انتظار فرودگاه نشسته بود و عصبی پاش رو تکون میداد.
به ساعتش نگاه کرد
لعنتی!
پرواز باید یک ساعت پیش می‌ نشست اما مثل اینکه تاخیر داشته و این باعث شده بود که سهون مجبور بشه یک ساعت تمام توی سالن انتظار بشینه!
دیگه واقعا داشت کلافه میشد...
از اول هم مایل نبود که با کسی زندگی کنه اما نمیتونست روی چانیول رو زمین بندازه.
اون خیلی بهش کمک کرده بود و این که یه خونه جدا برای خودش داشت فقط به خاطر این بود که چان کلی با مادر پدرش کلنجار رفته بود تا اونا راضی بشن.
و با این اوصاف واقعا نمیتونست به درخواستش جواب منفی بده...
نگاهی کلی به سالن انداخت و به دختر بچه‌ای که چند صندلی اونور تر نشسته بود و با بادکنکش باز میکرد خیره شد که صدای بلندگو توی سالن پیچید و خبر از نشستن پرواز، از فرودگاه جی.اف‌‌.کی داد.
پوف بلندی کشید و از جاش بلند شد. سمت شیشه‌ای که پشت گیت بود رفت و منتظر موند.
چند دقیقه بعد افراد مختلفی از پله برقی پایین اومدن و از گیت رد شدن.
چشمای های سهون بین جمعیت می‌کاوید، دقیق نمی‌دونست که باید دنبال کی بگرده، فقط میدونست که یه پسر ریزه میزس و اسمش لوهانه...
"پسر ریز... پسر ریز... پسر ریز..."
مدام زیر لب تکرار میکرد تا این که بالاخره کسی رو پیدا کرد که شبیه فرد مورد نظر بود.
به طرفش رفت و دستش رو روی شونش گذاشت
پسر به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد
"لو...هان؟"
پسر صورتش رو جمع کرد و بدون گفتن کلمه‌ی اضافه‌ای رفت‌.
پوفی کشید و خواست سمت دیگه‌ای بره که با صدای فردی متوقف شد
"هی! من لوهانم!"
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد، کسی رو جز یه آدم عجیب غریب ندید، باز هم گشت اما کسی رو پیدا نکرد.
توهم زده بود؟
خواست به مسیرش ادامه بده که دوباره همون صدا رو شنید، باز هم به عقب نگاه کرد و دوباره همون آدم رو دید.
اینبار با دقت بیشتری نگاهش کرد
پسر...
هیکل کوچیک و ریز...
با تردید و ناباوری زمزمه کرد
"لو... لو هان؟؟؟!!"
پسر آبنباتش رو از دهنش بیرون کشید و با پروگی گفت
"چیه؟ تعجب داره؟"
سر تا پای پسر رو از نظر گذروند‌
موهای آبی...
تیشتر سفید خیلی گشاد...
یه جلیقه بلند کاهی...
شلوار چیریکی...
و پوتین های مشکی سربازی...
لوهان که آبنباتش رو توی دهنش گذاشته بود و بهش مک میزد، دوباره از دهنش خارج کرد و با لحن وات دِ فازی گفت
"تا حالا آدم ندیدی؟"
سهون به خودش اومد و به لوهان نزدیک تر شد
"عام من سهونم، اوه سهون! دوست..."
"اره چانیول تو رو فرستاده! که من رو برسونی!"
"چی؟ نه!! من..."
لوهان چشماش رو توی حدقه چرخوند
"باشه باشه فهمیدم، چمدونم اونجاست بیارش!"
حرفش رو زد و بعد جلوتر به سمت در خروجی راه افتاد و به پسری که متعجب و با دهنی باز نگاهش میکرد، کوچکترین توجهی نکرد.
نگاه سهون بین لوهان و چمدون در حرکت بود، نفس عمیقی کشید تا آرامش خودش رو حفظ کنه و بعد دسته چمدون رو گرفت و اون رو به دنبال خودش کشید.
فااااکککک اوه سهون...
فاااککک!!!!
کارت در اومده...

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now