⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️

1.1K 303 54
                                    

"هی! هی بیدار شو!"
با صدای لوهان از خواب بیدار شد و به لو که با بالشتش و چشمایی که بسته بود عین عزرائیل بالا سرش ایستاده بود نگاه کرد و هین کوتاهی کشید
"تو اینجا چیکار میکنی؟"
"گمشو اونور میخوام بخوام!"
سهون اخمی کرد
"مگه خودت اتاق نداری؟!"
"اتاق من گرمه!"
"خو به من چه؟؟!"
لوهان که بین خواب و بیداری بود و فقط میخواست روی تخت بخوابه لگدی به سهون زد
"اون کون گشادت رو تکون بده برو اونور چلاق!"
وقتی حرکتی از سهون ندید آستین لباسش رو گرفت و وقتی از تخت انداختش پایین خودش رو روی تخت سهون پرت کرد
"یا یا یااا!!! مرتکیخ مفت خور! از تخت من بیا پایین! یاااا من بدم میاد کسی رو تختم بخوابه!"
هرچقدر داد زد لوهان به کتفش گرفت برای همین بلند شد تا از تخت پرتش کنه پایین اما با دیدن این که توی همون چند ثانیه هم خوابش عمیق شده بود و از ماچ ملوچ کردنش به نظر میومد که داره خواب میبینه مردد شد و بعد از این که چند ثانیه بهش خیره شد و دلش نیومد که بیدارش کنه بالشتش رو برداشت و رفت که توی اتاق لوهان بخوابه اما بعد از باز کردن در و دیدن این که تمام سطح زمین با لباس های لوهان پوشیده شده و جای سوزن انداختن هم نیست آهی کشید و سرش رو به چهارچوب در کوبید.
چرا این بشر کوچکترین اهمیتی به نظم و انضباط نمیداد؟؟
سهون وسواس نداشت اما زندگی کردن با لوهان مثل زندگی کردن توی یه خونه از چربی و کثیفیه!
سعی کرد بدون توجه به دستمال کاغذی های خیس که خدا میدونست به چه چیز چندش اوری آغشته بودن و چیپس هایی که با هر قدم زیر پاش خورد میشدن سمت تخت بره.
با رسیدن به تخت اه خسته‌ای کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد که با فرو رفتن چیز های تیزی توی شکمش جیغ نچندان مردونه‌ای زد و از جا پرید
همونطور که دستش رو روی شکمش گذاشته بود و فشار میداد برس گرد و تیغ تیغیه لوهان رو برداشت و با دیدن اون علا رقم تلاشش برای فریاد نکشیدن داد زد
"لوهااااااااااااننننننن"
"زهر مااااااااااااااررررررر"
پسر بزرگتر که از بیدارش شدنش با صدای سهون عصبی بود متقابلا فریاد زد و بعد دوباره خوابید.
سهون فقط چشماش رو بست و سعی کرد رو تخت بخوابه اما بعد از نیم ساعت غلط زدن و فهمیدن این که نمیتونه جز تخت خودش جای دیگه‌ای بخوابه بالشتش رو برداشت و بعد از رد شدن میدون مین وارد اتاق خودش شد و خواست رو تخت بخوابه اما با دیدن لوهان که به خاطر اوریب خوابیدنش جایی برای سهون باقی نذاشته بود زبونش رو به لپش فشار و پوزخند صدا داری زد
"چرا این بشر انقدر بیشعوره اخه؟"
دستش رو روی پای لوهان گذاشت و تکونش داد
"هی بیدارشو، بیدارشو درست بخواب"
"برو به درک!"
با شنیدن زمزمه لوهان فهمید که قرار نیست خودش تکون بخوره پس به اجبار پای لوهان رو گرفت و اون ور تر گذاشت تا برای خودش جا باز بشه.
وقتی بالاخره تونست قسمت کوچکی از تختش رو از چنگ لوهان درباره و روی بخوابه ساعدش رو حائل چشماش کرد و نفس کشید.
وقتی به چان گفت که مشکلی با اومدن پسر خالش نداره نمی دونست که قراره همچین چیزی رو تحمل کنه و تمام این مدت هم خودش و هم چانیول رو بابت این موضوع لعنت میکرد.

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora