⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩

1.2K 322 120
                                    

2020/2/3

در رو باز کرد و داخل خونه رفت، کتونی های سفیدش رو در آورد و رو فرشی پاش کرد، از توی جا کفشی، یه روفرشی نارنجی هم برای لوهان در آورد و جلوی پاش انداخت.
لوهان چیزی نگفت و فقط روفرشی ها رو پوشید و بعد پاهاش رو تند تند روی زمین کشید و همون‌طور که عین پنگوئن راه می‌رفت وارد آشپزخونه شد و رسماً جا به جا کردن چمدون رو به عهده سهون گذاشت.
پسر قدبلندتر دندون قروچه‌ای کرد و چمدون رو تا اتاق مهمون خرکش کرد.
چمدون رو وسط اتاق پرت کرد و لوهان رو صدا زد تا بیاد و اتاقش رو نشونش بده
"لوهان! لوهااان!!!"
چندبار صداش کرد اما وقتی هیچ جوابی از اون پسر تخس نگرفت از اتاق بیرون اومد و توی پذیرایی ایستاد.
به آشپزخونه که به خاطر اوپن بودنش کاملا معلوم بود نگاه کرد، در یخچال باز بود و از پشتش صدای خش خش میومد.
وارد آشپزخونه شد و دست به سینه به اون پسر ریزه میزه که در حال خوردن تیکه یخ های کوچیک بود نگاه کرد.
صدای قرچ قرچ خورد شدن یخ زیر دندوناش واقعا داشت اعصابش رو خورد میکرد.
"یخ نخور!"
لوهان با گیجی بهش نگاه کرد
"هان؟"
سهون نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و با ابرو به قالب های یخ اشاره کرد
"نخور! برای دندونات بده؟"
لوهان شونه‌ای بالا انداخت و بعد از چپوندن یه مشت دیگه یخ توی دهنش، در یخچال رو بست و روی اوپن نشست.
سهون به صورتش که از سرما قرمز شده بود و معلوم بود که واقعا دندوناش درد گرفته نگاه کرد اما لوهان بدون توجه به یخ زدن لپ هاش همچنان با سر سختی و با چشم هایی که به رو به رو خیره شده بود قالب های کوچیک یخ ها رو توی دهنش نگه داشته بود.
سهون سری از روی تاسف تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت تا اون بتونه یخ رو ها رو تف کنه.
میدونست به خاطر لجبازی اون ها رو نگه داشته بود!
واقعا نمی‌دونست چجوری قراره یک ماه تحملش کنه.
نفس عمیقی کشید و دوباره به پذیرایی برگشت.
میدونست توی یخچال چیزی نداره که بخواد با هاش آشپزی کنه پس سمت کشوی زیر میز نهارخوری رفت و توی منو غذای رستوران های مختلف دنبال منوی  فسفودی‌ای که به تازگی باز شده‌ بود گشت تا زنگ بزنه و سفارش غذا بده ولی هر چی میگشت منو رو پیدا نمی‌کرد، به ناچار منوی یه رستوران دیگه رو برداشت و به لیست غذاهاش نگاه کرد، طبق برنامه غذایی امشب باید سینه مرغ آبپز میخورد پس یه ساندویچ مرغ سرد سفارش میداد تا بتونه مرغ هاش رو جدا کنه و بخوره.
"هی تو غذ-"
جملش با زنگ در نصفه موند و هر دو پسر به در خیره شدن.
لوهان با قیافه و لحن پوکر به سهون نگاه کرد و نالید
"نگو که دوست دخترت اومده و قراره شب از سر و صدا هاتون خوابم نبره؟"
سهون پوفی کشید و سمت در قدم برداشت
"دوست دختر ندارم و این احتملا مادرمه که توی واحد 25 زندگی می‌کنه!"
در رو باز کرد
"سلام مامان!"
"سلام عزیزم خوبی؟ مهمون داری؟"
با نشنیدن جوابی از پسرش ادامه داد
"آخه صدای چرخ چمدون شنیدم بعدش هم صدای در خونت اومد آخه فقط تویی که انقدر محکم در رو میبندی... حالا... مهمون داری؟"
سهون خواست دهنش رو باز کنه و جواب بده که لوهان از پشتش پرید بیرون
"سلام خانم اوه، من لوهانم دوست سهون، البته دوست سهون که نه! در واقعا دوست چانیولم، البته دوسش که نه در اصل پسر خالشم و همین نیم ساعت پیش از آمریکا رسیدم سئول و... وای که چقدر سئول تغییر کرده و خوشگل شده و باید حتما یه سر به برج نامسان و پاساژ های جدید بزنم و اینکه... آآآآ کجا بودیم؟ آهااا! قراره تا یک ماه خونه سهون بمونم و خیلی خیلی از دیدنتون خوشبختم، راستی چقدر شما خوشگلید؟ خب دیگه با هم آشنا شدیم، بیشتر از این مزاحمتون نمیشم... من برم تا شما ها به حرف هاتون برسین!! خدافظ!!!"
بعد از این که حرف هاش رو، روی دور تند و عین نوار ضبط شده پشت هم بلغور کرد، سریع ازشون فاصله گرفت و با کنترل تلویزیون مشغول شد و دو نفر دیگه که با دهنی باز به هم دیگه نگاه میکردن رو تنها گذاشت.
خانم اوه نفسش رو با دهنش بیرون داد و ابرو هاش رو بالا انداخت
"یا خدا!! این دیگه چی بود؟؟ طوطی آوردی خونه؟؟!!"
سهون از واکنش مادرش خندش گرفت اما به روی خودش نیاورد...
خب سهون به یه نتیجه مهم رسیده بود!
لوهان به یه درد هتیی هم میخوره...
مثلا تونست کاری کنه که اون از زیر کوه سوال های مادرش در بره...
"میخواید بیاید تو؟"
مادرش با گیجی بهش نگاه کرد
"ها؟! آها!! نه نمیام تو، اومدم بگم که امشب بیا خونه ما"
"نه مامان امشب مهمون دارم و..."
"نه دیگه عزیزم تو که غذا نپختی و درست نیست که شب اول دوستت رو با غذای بیرون سیر کنی..."
سهون با التماس به مادرش نگاه کرد
"مامان تو رو خدا من نمیخوا-"
"چشم خانم اوه حتما میاییییممم!"
لوهان از اون ور خونه داد زد و دوباره نگاه سهون و مادرش رو به سمت خودش کشید.
با حس نگاه خیره اون دو نفر با لحن حق به جانبی کلمات رو پشت سر هم ردیف کرد.
"چیه خو؟ من می‌خوام دست پخت مادرت رو بخورم، حتما خیلی خوشمزس! اصلا میدونی من چند وقته غذای کره‌ای نخوردم؟ بابا من بدبخت هم دل دارم و می خوام غذا های خوشمزه بخورم... چطور دلت میاد من رو از این لذت محروم کنی؟ ها؟ هااا؟؟؟"
خانم اوه آب دهنش رو قورت داد و بعد زدن لبخند نصف و نیمه‌ای با لکنت زمزمه کرد
"ح...حتما عزیزم خو...خوشحال میشم بیاین پس یه ربع دیگه میبینمتون خدافظ!!"
و بعد سریع به سمت خونه خودشون دوید تا سهون وقت مخالفت کردن نداشته باشه.
پسر قدبلند چند لحظه سکوت کرد و بعد از هضم اتفاقی که افتاده بود آه بلندی کشید
"لعنت بهت لوهااااان!"
در رو بست و سمت پسر که با تلویزیون ور میرفت قدم برداشت و با عصبانیت داد زد
"این چه کاری بود که-"
"هی میگم تو گیم نداری؟"
سهون با صورتی پوکر به لوهان که بی توجه به عصبانیتش داشت دنبال دسته برای بازی میگشت نگاه کرد
چشماش رو روی هم فشار داد و از لای دندوناش غرید
"نه! ندارم!!!"
لوهان با تعجب بهش نگاه کرد
"وااااا تو چجور پسری هستی که بازی نمیکنی؟ اصلا پسری؟ بکش پایین چک کنم ببینم!!! نگرانت شدم یه خدا"
با ندیدن واکنشی از طرف سهون با لحن مطمئنی گفت
"دِ بکش پایین دیگه!"
چشمای سهون چند درجه تغییر سایز داد، این بچه اصلا چیزی از شرم و حیا سرش میشد؟
رفتار و حرفاش که عکس این موضوع رو نشون میداد
"هی بچه تو اصلا چند سالته که اینجوری حرف میزنی"
"من از تو بزرگترم!"
سهون بهش نگاه کرد
"از کجا میدونی؟"
لوهان شونه‌‌ای بالا انداخت و به کاغذی که روی در یخچال سهون اشاره کرد و با تمسخر متنش رو که قبلاً خونده تکرار کرد
"کار هایی که میخوام در بیست سالگی انجام بدم،
یک: مسابقه رو ببرم
دو: مسابقه رو ببرم
سه: مسابقه رو ببرم
امضا اوه سهون؛ تاریخ یک ژانویه‌‌ی دو هزار و بیست!
راستی خسته نشدی که بیست بار نوشتی مسابقه رو ببرم؟ لابد هر سال مطابق سنت یکی میذاری روش اره؟ وقتی بشه هشتاد سالت اذیت نمیشی بخوای هشتاد بار بنویسی مسابقه رو ببرم؟"
جملش رو با پوزخند تموم کرد و غرور سهون از مورد تمسخر قرار گرفتن لیستی که با ذوق و معصومیت تمام نوشته بود خدشه دار شد اما به روی خودش نیاورد، دست به سینه شد و با لحنی مطمئنی پرسید:
"اصلا... اصلا بگو ببینیم... خودت چند سالته؟"
لوهان که از پیدا کردن وسیله‌ای برای سرگرمی توی خونه حوصله سر بر سهون ناامید شده بود گوشیش رو از توی جیبش در آورد و بازی مورد علاقش رو باز کرد و بعد با خونسردی لب زد
"بیست و هشت"
"چییییییییییییی؟؟؟؟!!!!!!!!!!"
با دادی که سهون زد از جاش پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت
"یا مسیییییح چته تو؟؟؟!!!"
"تو واقعا بیست و هشت سالته؟"
"اره خب"
سهون به پسر بزرگتر با لحن کاملا عادی ای این حرف میزد نگاه کرد و سر تا پاش رو از نظر گذروند‌، قدش خیلی کوتاه بود و همینطور خیلی خیلی هم لاغر، کلا جسته کوچیکی داشت، سهون مطمئن بود حتی اگه فقط فوتش کنه مثل مارمولک می چسبه به دیوار! اونوقت باید باور میکرد که این آدم هشت سال ازش بزرگتره؟
واقعاً؟؟؟
با قیافه‌ای که گیجی ازش می‌بارید، از لوهان دور شد و همونطور که وارد اتاقش میشد زیر لب زمزمه کرد
"آدم چه چیزا که نمی‌بینه!"
در رو پشت سرش بست و مشغول عوض کردن لباس شد.

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now