⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️

1.1K 281 105
                                    

بچه ها میدونم که تاخیر زیادی داشتم و آرزو به دل خودمم مونده که یه روز سر وقت اپ کنم ولی واقعا نتونستم و میخوام یه سری شفاف سازی کنم😂
همونطور که قبلا گفتم این فیک قرار بود یه مینی فیک ۱۰ پارتی بشه اما اونجوری خیلی لوس و ابکی میشد و من نمیخواستم که اولین فیکم اینجوری باشه😕
برای همین گستردش کردم و خب این باعث شد که من برای نوشتن هر پارت مجبور باشم کلیییی فکر کنم🤦🏻‍♀️
چون باید همه کاپل ها رو دیش ببرم و اروم اروم راز هارو بگم تا داستان کشش داشته باشه و این کار سختیه😅
این برای توجیه کردن خودم نبود چون بالاخره من قول دادم و باید بهش عمل میکردم و فقط خواستم یه سری چیز ها رو توضیح بدم
امیدوارم که لذت ببرید😍❤️

ماشینش رو جلوی بار پارک کرد و بعد از چند لحظه خیره شدن به چراغ های نئونی در، سرش رو روی فرمون گذاشت و نفسش رو بیرون داد
روی تختش دراز کشیده بود ولی لوهان برنگشته بود.
دوباره کمی ورزش کرده بود ولی لوهان برنگشته بود.
دوش گرفته بود ولی لوهان باز هم برنگشت بود!
کلافه بود و نگران...
نمیدونست لوهان کجا رفته که این نگرانش میکرد و عذاب وجدانش باعث تشدید نگرانیش میشد!
هرچند هربار سعی میکرد با جمله "من فقط کنجکاوی کردم و اصلا مگه اون سه نقطه کدوم خریه که با من اینجوری حرف زد؟" خودش رو آروم کنه اما بعد دوباره وجدانش یه پس گردنی بهش میزد و یادآور میشد که لوهان قبلا هم بهش گوش زد کرده بود ولی اون بدون توجه به حساسیتش روی این موضوع، فضولی کرده بود و نتیجش شده بود سرگردون شدن پسر بزرگ‌تر توی خیابون هایی که احتملا خیلی نمیشناستشون!
آهی کشید و دوباره به تابلوی بار نگاه کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده شد و وارد بار شد.
از راهروی اول رد شد و صدا ها کم کم شدت گرفتن تا با رسیدن به سالن اصلی صدا کر کننده شد.
اخم ریزی کرد و به طبقه بالا که کمی خلوت تر بود و به نظر میومد کریس اونجا رو رزرو کرده بود نگاه کرد.
خب باز بهتر این میدونم جنگ طبقه اول بود!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"بکهیون بشین"
"نمی‌خوام بشینم پام درد میگیره"
"تو بشین من برای پات صندلی میارم!"
"ن.می.خوا.م!"
با لجبازی بچگانه‌ای گفت و بعدش هم دستش رو به سینش زد.
"خب اگه وایسی که دردش بدتر میشه"
بک چیزی نگفت، فقط به سمت دیگه‌ای نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با اکراه روس صندلی نشست. پای آسیب دیدش رو با احتیاط رو صندلی که چان برای آورده بود گذاشت
کریس شات چانیول رو پر کرد و رو به بکهیون پرسید
"بک نمیری دکتر؟"
"نه نیازی نیست! فقط یه پیچ خوردگی سادست"
"ولی یه پیچ خوردگی ساده پات رو اینجوری نمیکنه"
"گفتم که! چیزیم نیست"
کریس خواست دوباره چیزی بگه که با اشاره چانیول حرفش رو خورد و مشغول حرف زدن با بقیه شد.
"بک میشه امشب... یه ذره خوش اخلاق تر باشی؟ حال بقیه هم گرفته میشه وقتی اینجوری رفتار میکنی؟"
بک چند لحظه به چشم ها چان نگاه کرد و بعد از گفتن باشه آرومی روش رو سمت دیگه‌ای کرد.
"هووف!!"
با کوبیدن شدن چیزی روی میزی که نشسته بودن و پشت بندش صدای نفس های عصبی سهون، چانیول با بیچارگی نالید
"تو دیگه چته؟"
"همش تقصیر تو و اون پسر خاله مسخرته! سه هفتس برگشته کره ولی تو اصلا اومدی ببینیش؟!! همینجوری انداختیش به جون من و خودت در رفتی!"
"خب اگه من قدرت تحمل کردنش رو داشتم که نمی فرستادمش پیش تو، حالا مگه چی شده؟"
"هیچی نشده! فقط هر روز که میام خونه انگار وارد میدون جنگ شدم، روزی دو بار باید یخچال رو پر کنم! هر روز و هر شب صدای فیلم های مزخرفش رو تحمل میکنم!!! با وجود همه این ها قهر کرده گذاشته از خونه رفته! فقط به خاطر این که من به تلفنش جواب دادمممممم!!!!!!!!!"
"اوه..."
بعد از چند ثانیه سکوت این تنها چیزی بود که چانیول گفت، در واقع تنها چیزی که میتونست بگه
"درکت می‌کنم اون واقعا رو مخ- وایسا ببینم! گفتی گذاشته از خونه رفته؟؟؟!!!"
سهون چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون
چانیول با چشم هایی که درشت تر شده بودن روی میز کوبید و با عصبانیت پرسید
"پسر خاله من گذاشته رفته و تو بدون این که هیچ گوهی بخوری اومدی اینجا خوش بگذرونی؟؟!"
"ببخشید؟ اولا که پسر خاله شما هشت سال از من بزرگتره و نیاز به مراقب من نداره، دوما که من الان دارم خوش میگذرونم به نظرت؟؟! نمی‌بینی چقدر کلافم؟؟!!"
چانیول نفسش رو صدا دار بیرون داد و سرش رو بین دست های گرفت.
چند لحظه بعد بلند شد تا بره که سهون دستش رو گرفت
"کجا میری؟"
"میرم زنگ بزنم بهش ببینم کجا رفته! تو که عین خیالت نیست"
و بعد دستش رو از بین دست های سهون که با اخم نگاهش میکرد بیرون کشید و سمت دستشویی رفت تا سر و صدا ها کمتر باشه که بتونه حرف بزنه.
سر صدا ها واقعا زیاد بودن!

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now