⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️

1.2K 297 100
                                    

صبح زودتر از چان بیدار شده بود و این عجیب بود چون چانیول خیلی سحر خیز بود و توی این چند وقت همیشه اول اون بیدار می‌شد و بعد هم بک رو بیدار میکرد.
از روی تختش بلند شد و رفت توی دستشویی تا دست و صورتش رو بشوره.
انقدر خسته بود که همون‌طور ایستاده، توی دستشویی هم میتونست بخوابه!
از سرویس بهداشتی که خارج شد چندبار تلو تلو خورد تا رسید به تخت چانیول.
خواست بیدارش کنه که چشمش افتاد به ساعت روی دیوار
5:28
یعنی دو ساعت زودتر بیدار شده بود؟
خب احتمالاً برای همین خوابش میومد دیگه!
رفت و روی تختش نشست و میخواست بخوابه اما به خاطر این که یه صورتش ای سرد زده بود خوابش پریده بود.
بلند شد و پرده زخیم جلوی پنجره رو کنار زد تا مطمئن شه که ساعت درسته یا نه، و با دیدن آسمون که آبی تیره بود فهمید که واقعا زود بلند شده.
چند لحظه به ستاره های توی آسمون خیره شد...
ستاره قشنگن...
اما فقط قشنگن!
هیچ فایده‌ای ندارن.
دارن؟
فقط بلدن توی آسمون بایستن و روشن خاموش شن!
موجودات بی مصرف!
سرش رو چرخوند و به ماه نگاه کرد.
اون هم هیچ کاری نمیکرد و فقط یه ذره نور داشت، اما بکهیون دوسش داشت...
بر خلاف ستاره ها اون رو دوست داشت‌‌...
خب ماه از ستاره ها بزرگ تر بود و شاید یکی از دلایل علاقش هم همین بود...
کی می‌دونه؟
شاید هم دوست داشت پاش رو توی یکی از حفره های ماه بذاره؟
اگه ورزشکار نمیشد حتما فضا نورد میشد!
از بچگی فضا نوردی رو دوست داشت و یادش بود قبل از این که توی نوجوونی اتاقش پر از عسکای ورزشکارا بشه، دیوار هاش با عکس سایرات و قمر های مختلف تزیین شده بودن!
چند دقیقه دیگه هم به آسمون شب خیره شد و بعد بلند شد تا سمت تخت خودش بره و دراز بکشه، که برق چیزی چشم هاش رو گرفت.
دوباره سمت تخت چان برگشت و اون برق به چشمش اومد.
نزدیک تر رفت تا ببینه اون برق از چیه و وقتی کاملا جلوی تخت بود چشمش به گردنبند صلیبی شکلی افتاد که روی سینه نسبتا باز چان خودنمایی می‌کرد.
گردنبند قشنگی بود...

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2012/1/23

ساک ورزشیش رو روی دوشش انداخت و از خونه بیرون اومد که دید چان جلوی در ایستاده.
"سلام، زود حاضر شدم گفتم بیام دنبالت"
چان قبل از این که به بکهیون فرصت سوال کردن بده با یه لبخند گفت.
"واو ممنونم... چه دوست پسر مهربونی!"
از لحن پسر بزرگتر خندش گرفت.
بک در خونه رو بست و خواست سمت انتهای خیابون بره که با صدای چانیول متوقف شد
"نریم دنبال جونگین؟"
سرش رو به نفی تکون داد
"نه اون گفت امروز کار داره، شاید دیر تر بیاد..."
"اهان" آرومی زیر لب گفت و شونه به شونه بکهیون سمت انتهای خیابون قدم برداشت.
چانیول داشت به این فکر میکرد که امروز غذا چی بخوره؟
و بک داشت فکر میکرد جونگین به خاطر این که دروغ گفته و منتظرش نمونده میبخشتش؟
خب اون می‌خواست یه ذره با دوست پسرش تنها باشه دیگه!
هر وقت که کای هم پیششون بود هی رفتار هاشون رو مسخره میکرد و بک کلافه میشد پس خیلی هم اشکال نداشت که این بار پیچوندتش...
اره مشکلی نبود!
"به چی فکر می‌کنی؟"
با سوال پسر کوچکتر از افکارش بیرون کشیده شد.
"عاااامم داشت به این فکر میکردم که..."
قطعا نباید می‌گفت داشتم فکر میکردم که چقدر خوب که جونگین نیست و با تو تنهام، مگه نه؟
پس چی میگفت؟
لبش رو تر کرد و کمی به چان نگاه کرد که چشمش به زنجیری افتاد که همی از یقه هودی بیرون افتاده بود.
دستش رو جلوی برد و زنجیر رو کمی بیشتر بیرون کشید
"داشتم فکر میکردم این زنجیری که یه ذره از یقت بیرونه چیه!"
چانیول خندید و کامل گردن‌بند رو توی دید بک گذاشت و پلاک صلیبی شکل رو بهش نشون داد.
"گردنبندیه که همیشه گردنمه ولی معمولا نشونش نمیدم."
بک جلوی چانیول ایستاد و راهش رو صد کرد تا بتونه اون گردنبند رو دقیق ببینه و چون قد پسر کوچکتر واقعا بلند بود و مجبور شد روی پنجه هاش بایسته.
دستش رو جلو برد و صلیب رو دقیق تر نگاه کرد.
به نظر می‌رسید از نقره باشه و روش با برلیان های خیلی خیلی کوچیک تزیین شده بود.
"این واقعا خیلی قشنگههه!!"
با ذوق این رو گفت و سرش رو بالا آورد تا واکنش چانیول رو هم ببینه اما با درک مقدار نزدیکیشون به همدیگه، فهمید که چرا پسر کوچکتر نفسش رو حبس کرده و فقط به اون زل زده.
آب دهنش رو قورت داد و خواست عقب بکشه اما نتونست.
چشمای چان واقعا قشنگ بودن و بک از دیدن تصویر واضح خودش درشون لذت میبرد.
محو اون ها شده بود که احساس کرد سر چانیول داره پایین تر میاد و وقتی به تصویر داخل سیاهی شفاف چشماش نگاه کرد تصویر کامل خودش رو ندید!
چانیول به لب هاش خیره بود و بهش نزدیک تر میشد.
انقدر گردنش رو خم کرده بود که لب هاش برخورد های کمی با لب های بکهیون داشت.
به چشم های منتظر بک نگاه کرد و بعد لب هاش رو بین لب های خودش کشید.
مک های خیلی قوی به لبش میزد و چندبار هم گاز گرفت و باعث شد بک باز هم با خودش فکر کنه "این واقعا سومین بوسشه؟؟!!"
چانیول بیشتر خم شد و محکم می بوسید.
پسر بزرگتر واقعا احساس میکرد که داره نفس کم میاره و در ضمن نگران این بود که کسی ببینتش!
پس دستش رو روی کتف چان گذاشت و چند تا ضربه زد تا ازش فاصله بگیره.
چانیول که منظورش رو فهمیده بود گاز محکی از لب پایینش گرفت و وقتی ناله ارومش رو شنید عقب کشید و به چشم هاش خیره شد
"مزش بد نبود!"
بکهیون خندش گرفت و روی پاشنه پاش ایستاد، پنجه هاش درد گرفته بودن!
"انتظار داشتی بد باشه؟"
سرش رو تکون داد و لبخندی زد
"نه..."
بک خوبه آرومی زیر لب گفت و بعد دوباره به پسر کوچکتر نگاه کرد
"گردنبندت و واقعا خوشگله!"
چانیول دوباره شروع به راه رفتن گرفت و بکهیون هم کنارش قدم بر می‌داشت
"ممنون... یادگاریه پدرمه..."
"پدرت واقعا خوش سلیقه بوده!"
خندید
"اره، بوده"

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now