⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️

1K 255 28
                                    

امروز تمرین های خیلی سنگینی داشتن و جونگین به شدت خسته بود برای همین بعد از تمرین عصر بدون این که حتی دوش بگیره روی تخت افتاد و خوابش برد.
اما حالا با صدای بسته شدن محکم کشو از خواب پرید و هیس آرومی کشید.
با دیدی تار، منشأ صدا یعنی کیونگسویی که بر خلاف تلاش هاش برای کم سر و صدا بودن به دلیل حواس پرتی کشو رو محکم بسته بود، پیدا کرد
"اوه ببخشید... نمی‌خواستم بیدارت کنم ولی عجله داشتم... شرمنده"
گیج و منگ خودش رو بالا کشید و تاج تخت تکیه داد
"نه اشکال نداره..."
وقتی حرکت پسر رو سمت اورکتش دید اخم ظریفی کرد
چون هنوز گیج بود و درک درستی از حرف های کیونگسو نداشت تازه تونسته بود جملش رو تحلیل کنه...
"ج.جایی داری میری؟"
کیونگسو همون‌طور که کتونی های سفید رنگش رو پاش میکرد جواب داد
"اره ده دقیقه دیگه با یکی از دوستام قرار دارم"
"ده دقیقه دیگه؟ پس چرا الان داری میری؟"
بالاخره موفق شد کفش های تنگش رو پاش کنه، نفس عمیقی کشید و دستش رو روی دستگیره در گذاشت.
"همینجوری... میرم هوا بخورم"
و بعد از اتاق بیرون رفت.
جونگین چند ثانیه توی همون حالت موند و بعد فکری از سرش گذشت.
فضولی بهش اجازه نمی‌داد همینجوری اینجا بشینه؛ پس سریع یه کاپشن پوشید و بعد از برداشتن سوییچش از اتاق بیرون رفت.
ماشینش رو از توی پارکینگ برداشت و خارج شد.
میدونست که کیونگسو معمولا ماشینش رو بیرون و نزدیک در اصلی پارک میکنه پس با توجه به این که در پارکینگ توی خیابون پایین بود کیونگسو بهش دید نداشت، ماشینش رو سر کوچه متوقف کرد و به پسر بزرگتر که جلو در اصلی قدم میزد نگاه کرد.
چند دقیقه بعد یه تاکسی جلوی پاش ایستاد و پسری ازش خارج شد.
جونگین با این که با تمام دوست های کیونگسو آشنا بود ولی این یکی رو تا حالا ندیده بود پس هرچند ناخوشایند بود ولی مجبور شد به خودش اعتراف کنه که احتملا این همون پسریه که کیونگسو بهش علاقه داره...
به پسر قدبلند نگاه کرد
هم قد خودش بود؟
"نه بابا!! من خیلی بلند ترم! این کوتولس... قیافه هم نداره! اه اه اه! هیونگ این چه انتخابیه آخه؟"
اما خب خودش هم میدونست که این حرف ها فقط برای دل خوشیه خودشه و گرنه اون هم خوش قیافه بود هم قد بلند
جونگین با اکراه نگاه دیگه‌ای بهش انداخت
"حالا خیلی بد نیستی... ولی بازم به من نمیرسی!"
دو پسر دیگه بدون توجه به جونگینی که توی ماشین نشسته بود و یه بند غر میزد سوار ماشین کیونگسو شدن.
با حرکت ماشین کیونگسو، جونگین هم ماشینش رو روشن کرد و با فاصله‌ای معقول تعیقبشون کرد.
بیست دقیقه بعد ماشین جلوی یه رستوران ایستاد و کیونگسو به همراه پسری که هنوز اسمش رو هم نمی‌دونست وارد رستوران شدن.
جونگین خواست دنبالشون بره ولی با نگاهی که به لباس های تنش انداخت منصرف شدن...
بهش میخندیدن اگه با رکابی و شلوار گرمکن وارد اون رستوران میشد نه؟
پس ترجیح داد توی ماشین بشینه...
حدود یکی دو دقیقه که گذشت کای، کیونگسویی رو دید که درست میز کنار پنجره تمام قد رو برای نشستن انتخاب کرده بود و باعث شد لبخند گنده ای بزنه.
حالا میتونست تمام مدت زیر نظر بگیرتشون.
معلوم نبود پسر چی گفت که کیونگسو شروع کرد به بلند بلند خندیدن
"ایششش... معلومه داره الکی می‌خنده که دل پسره نشکنه! من کیونگسو رو میشناسم! این خنده هاش ته فیک بودنه!!"
کسی تو ماشین نبود و کای صرفا برای راحت کردن خیال خودش این حرف ها رو میزد.
بعد از این که گارسون ازشون سفارش گرفت و رفت، انگار بحثشون جدی تر شده بود.
چشم هاش رو ریز کرد تا لبخونی کنه ولی هیچ فایده‌ای نداشت!
فاصله واقعا زیاد بود.
"ببین تو رو خدا انقدر فک میزنه که حوصله کیونگسو سر رفت"
پنجاه و سه دقیقه به همین صورت گذشت و جونگین مدام غر میزد تا این که بالاخره شام خوردن اون دو نفر تموم شد و از رستوران خارج شدن.
دوباره ماشین راه افتاد و کای هم پشت سرشون...
میدونست کاری که داره می‌کنه درست نیست ولی دست خودش نبود.
کلافه میشد و اینجوری کمی میتونست از حس بدش کم کنه... چند تا خیابون پایین تر دوباره ماشین متوقف شد و پسر ناشناس که روی صندلی شاگرد نشسته بود پیاده شد و از بستنی فروشی یه بستنی طالبی و یه تمشک گرفت
کیونگسو تمشک دوست داشت پس احتملا مال اون بود
"بیا! همینه انقدر بد هیکله دیگه! از بس که میخوره عین خرسه گیریزلیه!! کیونگسو دوبار با این بیاد بیرون چاق میشه!"
ایش آرومی زیر لب گفت و لب هاش رو، رو به پایین متمایل کرد
"اهههه اصلا به من چه! هر گوهی دلش میخواد بخوره! منم فقط برای این که این یارو کاری نکنه اینجام و گرنه اصلا هم برام مهم نیست!!!! به من چه اصن؟!"
و بعد هم دست به سینه به ماشین خیره شد تا بالاخره راه افتادن و سمت مقصد بعدی رفتن.
مقصد بعدی یه آپارتمان ساده بوده که به نظر میومد خونه پسر ناشناس باشه، چون پیاده شد و بعد از یه خداحافظی معمولی داخل ساختمون رفت.
اما کیونگسو چند دقیقه‌ای جلوی در ایستاد و حرکت نکرد.
جونگین چون ماشین رو سر کوچه پارک کرده بود نمیتوسنت بفهمه که پسر بزرگتر دقیقا مشغول چه کاریه اما با پیامکی که از طرفش اومد ابرو هاش رو بالا انداخت.
*جونگ... من امشب نمیام خوابگاه. میرم خونه پیش مامان بابام*
خونه برای چی؟
جواب این سوال رو زمانی گرفت که به ساعت نگاه کرد
ده و پنج دقیقه بود پس نمیتونست قبل از ساعت خاموشی برسه خوابگاه برای همین میخواست بره خونه...
*باشه، شبت خوش*
تایپ کرد و بلافاصله جوابش اومد.
*شب خوش*
لبخندی زد و صفحه گوشی رو خاموش کرد.
ماشین کیونگسو دوباره راه افتاد ولی این بار به سمت خونه پدریش.
اکثر بچه های خوابگاه چون خانوادشون توی سئول نبودن خوابگاه میموندن، مثل خودش، مادر و پدرش چین بودن و اونم زندگی توی هتل یا یه خونه مجردی ساکت رو دوست نداشت.
اما کیونگسو و چند نفر دیگه با وجود این که خانوادشون ساکن سئول بودن باز هم ترجیح میدادن که توی خوابگاه باشن...
چند دقیقه توی کوچه خالی از ماشین موند و نمیدونست چیکار کنه.
خوابگاه که نمیتونست بره، هتل هم دوست نداشت بره.
ماشین رو روشن کرد و بی مقصد روند اما بیست دقیقه بعد خودش رو نزدیک خونه پسر بزرگتر دید.
ماشین کیونگسو توی پارکینگ خونه ویلایی بود پس یعنی رسیده بود خونه.
یکی دو دقیقه که گذشت چراغ اتاقی که میدونست مال پسر بزرگتره روشن شد و پنجره ها باز...
گوشیش رو برداشت و صفحه چتش رو آورد
*رسیدی خونه؟*
کیونگسو رو دید که با شنیدن صدای دینگ، تلفنش رو برداشته
*اره رسیدم*
*الان کجایی؟*
جوابش رو میدونست ولی خب...
"کنار پنجره"
*هوا چطوره؟ سرد نیست؟*
*نه بد نیست*
نمیدونست چی شد ولی انگار کسی صداش زده بود چون به داخل نگاه کرد و بعد پنجره رو بست
*من باید برم*
*باشه خدافظ*
*خوابای خوب ببینی*
*تو هم:))*
کیونگسو قبل از رفتن کاری کرد که باعث شد جونگین دو به شک بشه.
اون هم نگاه کردن به ماشین و لبخند کوچکی که زد بود.
یعنی فهمیده بود؟
یا فقط این که یه ماشین اونجا هست کنجکاوش کرده بود؟
چون هیچ حرف دیگه ای نزد نتیجه گرفت که فقط کنجکاو شده بود.
چند لحظه بعد چراغ خاموش شده بود و به نظر می‌رسید اتاق خالی باشه.
جونگین دستش رو سمت ظبط برد و رندوم یه آهنگ آروم رو پلی کرد.
سرش رو فرمون گذاشت و کمی گردنش رو ماساژ داد چند دقیقه که گذشت با حس کردن روشن شدن یه نور سرش رو بلند کرد و به پنجره نگاه کرد.
با لبخند به پسری که مشغول عوض کردن لباس بود خیره شد.
فرشته سفید پوشی که روی شونه راستش نشسته بود یا همون وجدان، بهش گوش زد میکرد که نباید نگاه کنه.
اما فرشته روی شونه چپش و در واقع همون وجه دیوث و منحرفش بهش میگفت که حتی یک لحظه رو هم از دست نده.
و خب اون که مغز خر نخورده بود!
پس قطعا از فرشته شونه چپش تبعیت کرد و حتی یک ثانیه رو هم از دست نداد!
دوباره چراغ خاموش شد،احتملا میخواست بخوابه.
اما از زاویه‌ای که جونگین پارک کرده بود به تخت خواب دید نداشت و وجهه منحرفش ناکام موند.
صدای موزیک رو کمی بلند تر کرد و صندلی رو خوابوند.
جایی نمیتونست بره پس اشکالی نداشته اگه همونجا می‌خوابید...
با بستن چشم هاش تازه یادش اومد چقدر خستس و دیگه وقتی برای فکر کردن به اتفاقاتی که افتاده بود نداشت چون خیلی زود خوابش برد...

⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️⁩ |Completed|Where stories live. Discover now