• SARIEL • [Z.M]

Fateful night

فقط برای آشنا شدن شما با فضا؛
امیدوارم خوشتون بیاد! :)
‌

♪ Fateful night - Thomas Bergersen (TSFH) ♪
‌

----------♡---------
‌

صدای جیغ های گوشخراش زن و ناله های دردمندش، بصورت ممتد در راهرو های طویل قصر میپیچید و دیوارها از ترس و غم به خود میلرزیدن.

بیرون از اتاق بزرگ، مرد با هراس و استرس غیرقابل تحملی مشغول قدم زدن پشت در اتاق بود و دست های مشت شده اش و خط باریک عرقی که از کنار شقیقه هاش به آرومی سُر میخورد، خبر از قلب آشوبش میداد.

با نفس نفسِ عصبی و منقطع، مشت محکمی به دیوار کوبید و غرشی کرد.

"پس چرا تموم نمیشه؟"

بلند فریاد زد و این ویسِریس، پسرکِ خدمتکار جوان و ترسیده اش، بود که با چهره‌ی رنگ پریده و بدن لرزون خودش رو به پادشاه عصبانی رسوند.

"ن-نمیدونم سرورم."

پادشاه به دیوار تکیه داد و سر دردناکش که حالا با صدای زجه های از ته دل همسرش، دردناک تر شده بود رو به دیوار چسبوند و چشم هاش رو محکم بست.

احساس میکرد چشم هاش توسط چنگال های تیز و نامرئی‌ای درحال بیرون کشیده شدن از حدقه هستن و هرلحظه ممکنه از فشار وارده روی سرش بمیره.

صدای زجه های زیادی رو شنیده بود...
مردانی که با بدن های پاره پاره شده در زمین نبرد افتاده بودن و جون میدادن!
صدای گناهکارانی که موقع اعدام نعره میزدن و طلب بخشش میکردن!
صدای زنانی که خبر مرگ شوهرشون در جنگ رو میشنیدن!

ولی...
ولی هیچپکدوم مثل این زجه ها نبود. جیغ هایی که گلوی ملکه رو دردناک و قلب پادشاه رو پاره میکرد...

"ادویلللل!"

با شنیدن اسم خودش از بین اون جیغ ها، ترسیده از جا پرید و چشم های به خون نشستش، روی در اتاق قفل شد.

بی هیچ کنترلی به طرف در دوید و وارد شد؛ حتی ویسریس و بقیه خدمتکارها هم نتونستن جلوش رو بگیرن. طبیب با سر و صورت غرق در عرق به سختی مشغول جمع کردن دریای خون زیر ملکه بود و هر قطره خون، مثل تیر زهرآلود وسط سینه‌ی پادشاه رو هدف میگرفت.

ملکه با دیدن همسر آشوبش بیشتر اشک ریخت و دست ندیمه اش رو محکمتر فشرد.

پادشاه قدم های ناموزون و سستش رو به سمت تخت کشید و دست کم جون و سرد ملکه‌ی زیبا و رنج کشیده اش رو گرفت.

چند دقیقه بعد بالاخره خونریزی قطع شد. طبیب با پشت دست های خونین و لرزون، دونه های درشت عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و تلاش کرد لبخندی به لب هاش بچسبونه.