هر آهنگی برای من یه تم مشخص داره، هررر آهنگی.
و این موسیقی امروز برای من تم و وایب قاجار بخصوص آقامحمدخان رو داره!
به این صورت که هرموقع میخوام کتاب های تاریخیمو بخونم اینو پلی میکنم.پ.ن: امروز عصر کاری برام پیش اومده، مجبور شدم زودتر آپ کنم.♡
---------♡---------
نور خورشید مستقیما روی پلک های بسته و پف کردش میتابید و خوابیدن رو براش امری تقریبا محال میکرد.
با حرص زیر لب غرید و بدون باز کردن چشم هاش سرش رو جابجا شکرد. از محدوده تابش افتاب خارج شد و همین کافی بود تا دوباره مغز نیمه هوشیارش وارد عالم خواب شه.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود اما آفتاب صبحگاهی کمر به بیدار کردن هرجورهی پرنس مو قهوه ای بسته بود پس این دفعه پیشروی کرد و دوباره نور خودش رو روی صورتش انداخت.
لیام دوباره با حس نور کور کننده، کلافه تر غرشی پر صدا کرد و دستش رو جلوی صورتش نگه داشت، اما اینجوری که خوابش نمیبرد. پس عصبانی پشتش رو به پنجره کرد و پتوی بسیار نرم رو کامل روی سرش کشید.
از تاریکی که پشت پلک هاش جمع شده بود با لذت لبخند کوچیکی زد و دوباره خیلی زود بدن خسته اش رو تسلیم خواب کرد.
شاید فقط سه یا چهار دقیقه گذشته بود که کوبش هایی که به در میخورد توی گوشش پیچید.
با حرص و عصبانیتی که منشاش بدخواب شدنش بود، با سرعت روی تخت نشست و با چشم هایی که از زور خواب میسوخت و نیمه باز بود بلند عربده زد:
"گمشو بیا تو!"
در با صدای جیر جیر و کاملا رو اعصابی به آرومی باز شد و کلهی بران، به آهستگی نمایان شد.
بران با ترس و لرز و پاهای لرزون از شنیدن عربده لیام آروم وارد شد.
لیام با موهای تقریبا بلندش که هرکدوم توی یه جهت بودن و صورت پف کرده و چشمای قرمزش و لپ سمت راستش که طرح حاشیه گلدوزی شده رو بالشتیش روش مونده بود عین مجسمه زهرمار روی تخت نشسته بود و انگار با چشم هاش داشت بران رو تهدید میکرد که با شمشیرش از وسط نصفش میکنه.
با بدخلقی ای که بحاطر بدخواب شدنش بود دوباره بلند داد زد:
"دهن نداری حرفتو بزنی بران؟ "
پسرک بیچاره تو جاش پرید و دست های لرزونش رو پشتش قلاب کرد و سریع تعظیم کرد.
"ا- اومدم بیدارتون کنم قربان."
لیام با شنیدن دلیل احمقانه خدمتکارش، عصبی چنگی به موهای آشفتش زد و وقتی انگشت هاش بین گره موهاش گیر کرد و کشیده شد، از روی درد فریاد زد.
YOU ARE READING
• SARIEL • [Z.M]
Fanfiction~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁این داستان BDSM نیست! Cover by: @ziam_malec