Battleborn

1.9K 419 742
                                    

سلام!:)
کمی دیگه صبور باشید زین و لیامم وارد میشن، این پارت های فاقد زیام برای آینده داستان الزامی هستن.♡

آهنگ رو از جایی که علامت زدم توی متن گوش بدید تا با متن هماهنگ شه❤

---------♡---------

دستی به ته ریش کمش کشید و با استیصال شروع به قدم زدن در اتاق بزرگ و مجللش کرد.

صدای سربازها و پیاده نظامی که در حال آماده شدن بودن از توی حیاط سرسبز قصر به گوش میرسید و تمرکزش‌ رو بهم میزد و اجازه فکر کردن رو ازش سلب میکرد.

"چه خبر شده؟"

دست از قدم زدن برداشت و به چشم های پف کرده و سرخ همسرش نگاه کرد. با تلاشِ فراوان، لبخند کج و کوله ای روی لب هاش نشوند و خودشو به تخت رسوند.

"بیداری شدی عزیز دلم؟"

لیسارا با گیجی سری تکون داد و زمانی که خواست دوباره سوالشو بپرسه، همه چیز از ذهنش رد شد.

دردش و بعد از دست دادن بچش!

ملکه لب هاش رو بهم فشرد اما قطرات اشکش باز راه خودشونو به روی صورت کم روح و رنگ پریدش پیدا کردن.

پادشاه سریع دستشو دور همسرش حلقه کرد و تن ظریفش رو بین بازوهای گرم خودش کشید.

مرتب و پشت سرهم بوسه هاش رو روی سر لیسارا میگذاشت و با ظرافت پشتشو نوازش میکرد تا گریه‌ی زن لرزون توی آغوشش کمتر شه.

بالاخره بعد از چند دقیقه، هق هق های سوزناک ملکه رو به خاموشی رفت و ادویل بی نهایت خوشحال بود. چون اگر چند ثانیه بیشتر اشک های داغ لیسارای زیباش، سرشونه‌اش رو خیس میکردن تضمینی نمیداد که خودشم همراه باهاش شروع به گریه کردن نکنه!

ادویل صورت همسرشو توی دست هاش گرفت و پیشونیشو عمیق بوسید.

"چشم های زیبات درد میگیرن اگر بازهم گریه کنی!"

لیسارا پیشونیش رو به چونه‌ی شوهرش تکیه داد. صدای لرزونش واقعا روح ادویل رو خراش میداد:

"درد چشمم رو خوب‌ کنم. درد قلبم رو چکار کنم؟"

ادویل پلک هاش رو محکم روی هم فشار داد.
دهنش رو که باز کرده بود تا سیل جملات دلگرم کنندش رو زیر گوش همسرش بزنه دوباره بست وقتی صدای در زدن شنید.

ویسریس با زره و شمشیر پادشاه وارد شد و سریع تعظیم کرد.

"اگر مایل باشید کمکتون میکنم تا آماده شید سرورم."

ادویل سرش رو تکون داد و ویسریس زیر نگاه های خیره و متعجب ملکه، وسایل به شدت سنگین پادشاه رو روی میز اتاق گذاشت و پوف راحت شده ای از خلاصی بابت سنگینی وسایل کشید.

• SARIEL •  [Z.M]Where stories live. Discover now