Traitor

1.5K 392 724
                                    

های!
خب... ببینید این شرط نیست، ولی اگر ووتای این پارت رو به بالای چهل برسونید جمعه هم یه پارت دیگه میذارم(از اون پارتا که دوست دارید😎)
اگرم به بالای چهل نرسه که خب هیچی همون یکشنبه میذارم، سر موعد.♡
(ناموصا هم این پارت طولانیه هم سه پارت دیگه:″ نفری یه نود بدید بهم خستگیم در بره...)

پ.ن: میدونستید باید لیامِ ساریل رو همون لیامی تصور کنید که موهای نرمش بلند شده بود؟(کاملا لیامی که با ده لایه لباس نشسته بود برای هالوین توی لایو کدوتنبل اماده میکرد:)) ) من که همین لیام رو تصور میکردم کل مدت نوشتن ساریل.


---------♡---------


سوز سردی از زیر در آهنی اتاق وارد میشد. بوی خون واقعا حال رو بد میکرد و نفس رو میبرید.

دانر از هوش رفته بود؛ اهمیتی هم نداشت بالاخره همه اطلاعاتی که لازم بود دو پرنس جوان بدونن رو بدست آورده بودن.

بخاطر سرمای هوا زین لرز کوچیکی کرد. تنها یک پیراهن تنش بود که آستین هاش رو بالا زده بود... حالا که از فعالیت بدنی و هیجان دور شده بود، آهسته آهسته سرما رو حس میکرد.

لیام با دیدن لرزیدن برادرش سریع شنلش که روی زمین افتاده بود رو برداشت و نزدیک زین شد. شنل رو روی دوشش انداخت و با احتیاط دورش پیچید.

زین لبخند تشکر آمیزی زد و بوسه‌ی کوچک و تشکر آمیزی روی گونه‌ی لیام گذاشت.

لیام با لبخند محوش که همیشه و در هرزمانی که نزدیک برادر بزرگش بود روی صورتش حک میشد، دستش رو دور شونه‌ی پرنس حلقه کرد.

"بیا کنار آتیش وایسا تا کمی گرم شی."

زین سرشو تکون داد و مخالفت کرد.

"نه لیام اینجا سرده، از اینجا خارج بشیم بهتر میشه. بهتره تا اول خبر هارو به پدر برسونیم."

لیام باشه ای گفت و موهای زین رو بهم ریخت‌ که صدای اعتراض پرنس رو در پی داشت:

"دستت خونی بود لیام!"

لیام خندید و بعت از بالا انداختن شونه‌اش به طرف در راه افتاد.

"زینی تو کل بدنت غرق خون هست."

زین مثل احمق ها چند ثانیه ای به لیام نگاه کرد و بعد به خودش خیره شد. حق با لیام بود...

خندید و جلوتر از لیام حرکت کرد.

با خروجشون از اتاق، دو نگهبان سریع تعظیم کردن.

"هرجوری هست تا فردا زنده نگهش دارید. باید جلوی کل مردم ردفورت اعدام بشه!"

لحن لیام حالا آروم بود.

دو سرباز دستور رو اجرا کردن و بعد از تعظیم به داخل شکنجه‌گاه رفتن.

• SARIEL •  [Z.M]Where stories live. Discover now