Like an illusion

1.9K 310 826
                                    

با عرض سلام و وقت بخیر خدمت شما پاره پاره های فندوم.

این پارت هم جدی جدی نزدیک ۵۰۰۰ کلمه شد و خودم فکر میکردم نهایت ۴۰۰۰ تا بشه برای همین بی پشم شدم.

امیدوارم بگایی های این پارت های اخیر از دلتون در بیاد، البته نیاد هم مهم نیست.👍✅

---------♡---------


پیرمرد با شک و تردید لب گزید و دست هاش برای کوبیدن به در بیشتر لرزید. نمی‌دونست کاری که قراره انجام بده درسته یا غلط، فقط می‌دونست به شدت نگران پادشاه و مردم آندرومنه و بهتره این حرف رو با امین ترین افرادی که می‌شناسه هم درمیون بذاره.

دستی به موهای سفید و بلندش کشید و دَم عمیقی داخل ریه هاش برد.

روبروی در اتاقی که مربوط به ولیعهد بود ایستاده بود و دست هاش برای کوبیده شدن روی چوب طلاکوب در اتاق به شدت مردد بود.

داخل اتاق، زین پشت میز کار نشسته بود و خیلی دقیق گزارش سپاه و عملکردشون رو چک می‌کرد و میون انبوهی از کاغذ، طومار پوستین و نقشه غرق شده بود.

لیام کنار پنجره نشسته بود و کتاب قطور و بسیار سنگینش رو مطالعه می‌کرد و بخاطر زیادی قدیمی بودن کتاب، ورق هاش رو با لطافت لمس می‌کرد چون واقعا امکان داشت هرلحظه پودر شه بریزه پایین.

با ضربه ای که به در خورد زین سرش رو بالا اورد و با ابروهای بالا رفته به لیام نگاه کرد. لیام به معنای ندونستن شونش رو بالا انداخت و بعد با صدای رساش، اجازه ورود داد.

در باز شد و بران با سر پایین افتاده و مثل همیشه سرشار از ادب و احترام تعظیم کرد.

"طبیب تایتوس درخواست ملاقات با شمارو دارن سرورم."

لیام با تعجب اخم هاش رو درهم کشید و از جاش بلند شد.

"اما ما که احضارش نکرده بودیم!"

بران لب هاش رو خیس کرد .

"اطلاعی ندارم. فقط گفتن مایلن شمارو ببینن."

لیام با نگاه زیرچشمی به زین، سرش رو برای بران تکون داد.

"بسیار خب، بفرستش داخل."

بران تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت. ولیعهد کتابش رو با احتیاط داخل قفسه قرار داد و همزمان با بلند شدن زین از سر جاش، طبیب سالخورده وارد اتاق شد.

با لبخند مهربون و البته کمردردش تعظیمی کرد. لیام با خوشرویی نزدیک تایتوس شد و دستش رو روی شونه پیرمرد گذاشت.

"تایتوس من و زین بارها بهت گفتیم که نباید به ما تعظیم کنی!"

تایتوس نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.

• SARIEL •  [Z.M]Where stories live. Discover now