A Special gift

1.3K 358 635
                                    

جوری که برای پارت قبل رگباری به الیا فحش میدادید و من خیخیخیخی کنان، کصخنده کاردی بی طور میزدم بهتون...

بیاید؛
تلاش کردم از دلتون در بیارم🙄
برا خط به خطش کون خودتون و کامنتا رو پاره نکنید جیجی رو از ناکجا اباد وارد داستان میکنم زین رو عاشقش میکنم...
(میدونم این سمی که گفتم حتی در دنیای داستان هم امکان ناپذیره، ولی من جینم... پس مینویسم.)

‌کاور رو هم تدی عزیزم فرستاده بود برام*-*♡



---------♡---------



دست هاش رو پشتش قلاب کرد و لبخند زد.

هوا واقعا امروز دلپذیر بود. با نزدیک شدن به بهار، سرمای استخون سوز از بین میرفت و آندرومن و بخصوص ردفورت وارد بهشتشون میشدن.

ردفورت در بهترین نقطه‌ی آندرومن قرار داشت و همیشه بهار و تابستون مثل تکه ای از بهشت میشد.

اما هنوز تا بهار مونده بود و با اینکه اواخر زمستون بود هنوز سرما حس میشد.

پرنس موهای مشکیش رو از روی صورتش کنار زد و به اسمون نگا کرد. اشعه های خورشید روی صورتش جا خوش کرده بودن و چشم های درخشانش و مژه های زیباش از هر لحظه دیگه ای زیر نور آفتاب خیره کننده تر بنظر میرسید.

خورشید درست وسط آسمون قرار داشت و این خبر از نزدیک بودن ظهر میداد.

ابرهای پنبه ای و سفید، جای جای اسمون رو پر کرده بودن و خورشید مثل الماس درخشانی بین مروارید های خوش تراش ابرها، برق میزد و خودنمایی میکرد.

امروز واقعا روز زیبایی بود و زیباتر هم میشد زمانی که زین به بازگشت لیام و کاروان اعزامی فکر می‌کرد.

سه روز از کشتن ویل میگذشت و امروز قرار بود ولیعهد و شاهدخت از نایت فورت برگردن.

خرابی ها در دهکده زیاد بود و خسارت ها بی شمار. برای همین موندن اونها در نایت فورت و تخمین خرابی ها سه روز طول کشیده بود.

اگر همه چیز درست پیش می‌رفت قرار بود سپاه تا ظهر به ردفورت برسن. یعنی درست تا چند دقیقه دیگه...

زین با همون لبخند شیرینش توی باغ قصر قدم میزد و در جواب تعظیم های مودبانه و احترام امیز افراد، لبخند کوچک درخشانش رو تحویلشون میداد.

با دیدن شخصی که توی بوته‌ی گلها خم شده بود و انگار دنبال چیزی میگشت ابروهاش رو بالا انداخت و رنگ تعجب به عسل های براقش پاشیده شد.

کمی به اون شخص که پشتش به پرنس بود و سوت زنان مشغول انتخاب کردن یکی از بزرگترین رزهای سلطنتی بود نزدیک شد و با تشخیص لباس و هیکلش لب پایینش رو گاز گرفت.

• SARIEL •  [Z.M]Where stories live. Discover now