سلام و احترام:)
عرضم به محضرتون که سر پارت قبل یادم رفت بابت 10k شدن ساریل تشکر کنم...
خیلی ممنون ازتون:)))))❤❤
سرش اینقدر ذوق کردم که آپ کنندتون رو عملا پاره کردم با ذوق کردنم😂کمال تشکر رو ازتون دارم، بخاطر حمایتتون❤
برا این پارت هم میتونید به الیا هیت بدید ولی پس فردا خودتون شرمنده شدید نیاید من رو فحش کش کنیدا...(توروخدا یکی بیاد آهنگای وایکینگزو از دست من بگیره، از اول بوک کردم تو اینا دارم به فاک میدمتون باهاشون😂)
اینم حرف زدنای اول پارتم، برا کسایی که سر پارت قبلی اکلیلیم کردن گفتن چرا حرف نزدی:)
---------♡---------
"مراقب خودت باش لیام؛ باز هم تاکید میکنم، غذات رو به موقع میخوری و سر وقت میخوابی وگرنه به محض بازگشتت گزارش غذا خوردنت رو از بران میگیرم و مطمئن باش اگر گرسنه مونده باشی من میدونم با تو!"
لیام با لبخند کمربندش رو بست و شمشیرش رو در غلاف قرار داد و در همون حالت به نصیحت و سفارش های زین گوش میداد.
"زین عزیزم مطمئن باش با اون همه دستوری که تو به بران دادی، دست و پام رو ببنده و درحالی که اشک میریزه و طلب عفو شدن میکنه غذا رو میریزه توی حلقم."
زین لبخند کج و مغروری روی لب هاش نشوند و خیره شد به لیام موقع آماده شدن.
ولیعهد بعد از تموم شدن کارش چرخید و با قدم های آهسته جلوی زین قرار گرفت که با چشم های مثل همیشه پر عشقش بهش خیره شده بود. خودش رو به پرنس چسبوند، دست هاش رو دور کمر زین حلقه کرد و آروم زمزمه کرد:
"از این اتاق بریم بیرون دیگه نمیتونیم درست و حسابی خداحافظی کنیم..."
زین سرش رو تکون داد و با دست هاش، صورت لیام رو قاب گرفت.
"دلم برات تنگ میشه، اما میدونم که زود برمیگردی."
آروم و خیره به چشم های لیام گفت. پسر کوچیکتر سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکی زد.
"من هم همینطور..."
لب هاشون رو بهم رسوندن و بوسه عمیق و پر احساسی رو آغاز کردن. با آرامش، طوری که انگار فقط زاده شدن برای بوسیدن هم، لب هاشون رو روی هم میکشیدن و بین لب هاشون فشار میدادن.
آروم از هم فاصله گرفتن اما از آغوش هم بیرون نیومدن.
"شبیه هفت سالگیمون شدیم که لوس میشدیم تا میراندا اجازه بده شیرینی های بیشتری بخوریم!"
زین گفت و لیام ریز خندید. تقه ای به در خورد که نشون میداد زمان رفتن شده و بران به دستور لیام حق ورود به اتاق رو نداشت.
YOU ARE READING
• SARIEL • [Z.M]
Fanfiction~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁این داستان BDSM نیست! Cover by: @ziam_malec