جهت شادی روحتون:
داریم به پارتای خوب خوب نزدیک میشیم.🙄
---------♡---------
صدای قدم های تنها صدایی بود که توی اتاق وسیعش میپیچید. اینقدر پارچهی لطیف دامنش رو توی مشت هاش فشرده بود که به طور خیلی آشکاری خطوط چروک روش توی ذوق میزد.
نفسش رو به ضرب بیرون داد و تصمیمش رو گرفت. تقریبا یک ساعتی بود داشت فکر میکرد که بره و از زین حرف بکشه؛ اما هربار که پاهای لرزونش به در اتاق خودش نزدیک میشد، احساسات ضد و نقیض و گاهی شرمندگی بابت کارش تمام وجودش رو مچاله میکرد.
اما حالا تونسته بود عزمش رو جزم کنه و به ملاقات زین بره. ببینه وضعیت بین زین و لیام در چه حده! حس میکرد بیشتر از این نمیتونه بشینه و ببینه موقعیتش بعنوان ملکه آینده و معشوقه لیام که از همون بچگی و به محض ورودش به قصر توی ذهنش شکل میگرفت داره خراب میشه.
بعلاوه لیام رو هم نمیخواست از دست بده! اون پسر به شدت مهربون و با فکر بود. دقیقا کسی بود که الیا دوست داشت تا داشته باشتش.
پوفی کرد و جلوی آینه قرار گرفت. ظاهرش بجز رنگ پریده اش ایراد دیگه ای نداشت. هنوز هم حالت تهوع داشت و اصلا ذره ای اهمیت به دلیلش نمیداد.
دلیلش واضح بود! اضطراب...
این چند روز شدیدا در مرکز تنش و اضطراب بوده و این ضعیف شدنش اصلا چیز عجیبی نبود...از بچگی همینجوری بود و به محض داشتن کوچکترین استرسی، رنگش میپرید و حالت تهوع تا روزها امونش رو میبرید، تازه بنظرش همین که در همین حد حالت تهوع و سفیدی پوست باقی مونده بود خیلی هم خوب بود.
به یاد داشت که سالها پیش بخاطر حمله بایتوسی ها و اومدنش به قصر، گاهی اینقدر ضعیف میشد که حتی نای باز کردن پلک هاش رو هم نداشت.
از اتاقش بیرون زد و از راهرو های پر پیچ و خم گذشت. با دیدن امیاس پشت در اتاق زین، تلاش کرد لبخندی بزنه.
"ورود من رو به پرنس اعلام کن."
امیاس با احترام تعظیم کرد و صدای در اتاق زین رو بلند کرد.
زین تکه چوب کوچیکی توی دستش گرفته بود و با نوک خنجرش درحال کشیدن طرح روش بود. با دقت مشغول کارش بود و اخم ظریفش دقت بالاش رو نشون میداد.
"بیا داخل."
ثانیه ای بعد صدای ورود امیاس رو شنید اما سرش رو بالا نیاورد.
" قربان، شاهدخت الیا اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن."
زین در همون حالت لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
"راهنماییشون کن داخل."
الیا وارد شد و تعظیم کوتاهی کرد. زین رو میدید دیگه مثل قبل حس خواهر برادری ای بهش دست نمیداد. فقط سرمای حسادت و گرمای پشیمونی رو حس میکرد... عشقی که به لیام داشت، توسط این پسر مومشکی دزدیده شده بود!
![](https://img.wattpad.com/cover/277680965-288-k423996.jpg)
ESTÁS LEYENDO
• SARIEL • [Z.M]
Fanfic~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁این داستان BDSM نیست! Cover by: @ziam_malec