Song: One Day by Kodaline
***
"We will never get healed."¹
__________________________
سرم رو روی در گذاشتم و گوشهام رو تیز کردم، حالا صدای حرف زدن مامان با خاله رو بهتر میتونم بشنوم.
"پس بالاخره ثبت نامش کردین، لویی خیلی خوشحال میشه وقتی این خبر رو بفهمه."
پشت تلفن گفت و بعد خندید.
تو دلم صد بار خدا رو شکر کردم و بالا و پایین پریدم.
"آره، آره، آرههه، همینه!"
سریع از در دور شدم که پام به لبه تخت خورد و دردش مثل موج تو کل پام پخش شد.
"فاک!"
زیر لب گفتم و بعد محکم دستم رو کوبیدم رو دهنم، اگه کسی اینو بشنوه خیلی واسم بد میشه.
بعد از رسیدگی به انگشت کوچک بدبختم، پریدم رو تخت و گوشیم رو از شارژ کشیدم. پیوی هری رو باز کردم و سعی کردم نیش بازم رو یکم ببندم ولی خب نمیشد، اصلا به درک!Hazza:
بالاخرهههه ؛>تند تند شروع کردم به تایپ کردن.
Lou:
هوف
هنوزم باورم نمیشه که قبول کردن💀
اوکی الان یعنی ما با هم هممدرسهای ایم؟
پشمامممممممممممممممممممچندین ثانیه گذشت که انلاین شد و شروع کرد به تایپ کردن.
Hazza:
من چهجوری قراره نصف روز ریخت نحس تو رو تحمل کنم؟Lou:
پسر! این سوال منم هست. نصف روز قراره زر زرات رو بشنوم اه.
الان که فکر میکنم میبینم تصمیم شتی بود.Hazza:
بلا بلا بلا.
کمتر حرف بزن احمق، میدونم تو دلت عروسیه.Lou:
باشه تو بردی، پلشت.Hazza:
نمیتونم صبر کنم تا مدرسه ها زودتر باز بشه، اولین سالیه که واسه باز شدن مدرسه خوشحالم. هاهاها 👹Lou:
تو که خرخونی. همیشه واسه درس خودتو جر میدی.
بالاترین نمره؟ هری استایلززززز!Hazza:
شات د فاک آپ لویی! من فقط به اندازه درس میخونمLou:
نچ. تو از اونایی که هیچی نمیخونه و بالاترین نمره رو میگیره، منم از اونایی که به هزار زور و بدبختی میخونه و آخرشم میرینه.Hazza:
من فعلا برم. مامان کارم داره. هفته بعد میبینمت.Lou:
یعنی تا اون موقع حرف نمیزنیم؟Hazza:
تو که بیست و چهار ساعته داری مخ منو میخوری، پس میزنیم.چند تا ایموجی خنده فرستادم و گوشیمو پرت کردم رو تخت خودمو زدم به اون راه و از اتاق رفتم بیرون.
مامان دوباره بهم خبر تکراری رو داد و واسه بار دوم خوشحالیم رو نشون دادم، البته این دفعه به خانواده."پسفردا با ما میای کلیسا."
موقع شام، مامان این حرف رو کاملا جدی به من زد.
"اوه حتما میام، مثل همیشه."
تو ذهنم ادای خودم رو درآوردم و نیشخندی زدم.
بعد از شام، تو تمیز کردن میز کمک کردم و بعد شب بخیر گفتن به فیزی، به سمت اتاقم رفتم.
جلوی در بودم که مامان صدام کرد.
"لویی، میشه یه لیوان آب بهم بدی حالا که سرپایی؟"
لبخندی زدم و واسش یه لیوان آب آوردم.
نشستم رو مبل کنارش و بغلش کردم، اون هم دستش رو دورم پیچید.
"آخ!"
"مامان؟ خوبی؟"
دستش رو روی شکم تپلش کشید و لبخندی زد.
"اگه این داداشت بذاره، خوبم."
خندیدم و دستم رو گذاشت رو دلش.
"بیای بیرون خودم ادبت میکنم، بچه پررو!"
به مامان شب بخیر گفتم و بالاخره به تخت عزیزتر از جانم رسیدم، اگه تو رو نداشتم چه کار میکردم؟
بار دیگه گوشیم رو چک کردم و سعی کردم به هفته بعد فکر نکنم و فقط بخوابم، که خب نشد.
دو ساعت از غلت زدنم توی تخت میگذشت. گوشیم رو برداشتم و پی وی هری رو باز کردم.Lou:
بیداری؟Hazza:
آره، جغد.Lou:
خودت هم جغدی، مثل بابام بهم گیر میدی.Hazza:
میدونی اگه یهو بیدار بشه و ببینه پسرش ساعت سه صبح گوشیش دستشه چی میشه؟Lou:
چه میدونم! فوق فوقش گوشیمو ازم میگیره دیگه. خودت چی؟Hazza:
من سرمو کردم زیر پتو و سعی میکنم منظم نفس بکشم که نوآه که تخت بالاییه نفهمه بیدارم.Lou:
از بس اسکلی. بگیر بکپ خب.Hazza:
اول خودت بکپ بعد به من گیر بده بابا جون.Lou:
ساعت خوابت دیر شده پسر گلم، برو بخواب تا صبح زود بیدار بشی عسلمممم، تو که نمیخوای بابای خوبتو ناراحت کنی؟Hazza:
احمق رو نگاه کن😂😂میتونستم لحنش رو از پشت صفحه گوشی تشخیص بدم. از تصورش خندم گرفت و بالشم رو گاز گرفتم که صدام بلند نشه.
Lou:
اگه فهمیدن بیدارم و بعد مردم، خونم گردن توعه.Hazza:
من برم واقعا بخوابم، چشمام به زور بازه.خداحافظی کردیم و گوشیم رو گذاشتم کنار، حالا میتونستم راحتتر از قبل به خواب برم.
'و ما باید بیش از پیش قدر خندههایمان، خوشیهایمان و زندگی بیدغدغهمان را میدانستیم. باید میدانستیم که سرنوشت، چه خوابی برایمان دیده؛ شاید در آن صورت خاطراتی شگفتانگیزتر برای هم رقم میزدیم، شاید بیشتر قدر وجود متناهی یکدیگر را میدانستیم و شاید کمتر به حضور بقیه توجه میکردیم.
و این، تازه سرآغاز جاده پرپیچوخم داستان ما بود، اما کاش سرانجام آن نیز مانند سرآغازش بود؛ همانقدر شاد، همان قدر شیرین، و همانقدر ساده.'***
1: ما هرگز خوب نخواهیم شد.
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
同人小說'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...