ممنونم ازت بخاطر کامنتات، کلی بهم انرژی دادییی🌝💕 Imnotatena1
Song: Brutal by Olivia Rodrigo
***
[عشق درآمد از درم
دست نهاد بر سرم
دید مرا که بی تو ام
گفت مرا که وای تو]
دو هفته از عروسی میگذشت و پروژه فیلم کوتاهمون تموم شده بود. وقتی با نایل دیروز تو کلاس پخشش کردیم، همه همکلاسیهامون میگفتن که خیلی خوب بوده. موضوعش اعتیاد بود و این همیشه دغدغه من بود که یک فیلم دربارهاش بسازم. هرچند که این فیلم مهمی نیست و هیچکس به جز ما دانشجوها قرار نیست ببینتش، ولی باز هم حس میکردم که کار بزرگی کردم، حس میکردم حداقل یک قدم بیشتر به هدفم نزدیک شدم.
استاد قرار بود نمرههای هر گروه رو تا هفته بعد تو سایت بذاره. این یک هفته رو استراحت داشتیم و من میخواستم دوباره برگردم دانکستر. خیلی واسه نشون دادن فیلممون به خانوادهام ذوق داشتم، میدونستم که قراره بالاخره واسه اولین بار تو زندگیم بهم افتخار بکنن. میدونستم قراره بالاخره بهشون نشون بدم که چه قدر عاشق رشته و کارم هستم.
به دانکستر که میرسیدم، هم خوشحال بودم و هم ناراحت؛ اونجا جایی بود که همیشه توش سختی کشیده بودم ولی درعین حال جایی بود که توش عاشق شده بودم و چیزهایی رو تجربه کرده بودم که هیچوقت فکرشون رو نمیکردم.
به خونه که رفتم، خانوادم با آغوش گرمی بهم خوشآمد گفتن. خوشحال بودم، واسه یک لحظه هم که شده حس میکردم کنارشون خوشحالم. من اینجوری بودم، پر از تناقض؛ یک روز دوستشون داشتم و یک روز دیگه ازشون متنفر بودم. حتی خودم هم نمیدونستم با خودم چند چند ام.
کمی گپ زدیم و بعد نهار، فیلم رو پلی کردم. بهشون پروسه رو توضیح داده بودم و میدونستن که خیلی فیلم خاصی نیست و یک پروژه کوچکه.
تمام مدت داشتم به صورتشون نگاه میکردم تا تغییراتشون رو ببینم، ولی خبری نبود. بعد از سیزده دقیقه که فیلم به تیتراژش رسید، به چهرههاشون بیشتر دقت کردم. هیچ چیز خاصی توش نبود، نه خوشحالی، نه غم. فقط خنثی بودن.
"خب... چه طور بود؟"
"تموم شد؟" بابام پرسید.
خنده کوتاهی کردم. "آره دیگه! فیلم کوتاه بود."
"همین لویی؟ ما فکر میکردیم قراره چیز خوبی رو تماشا کنیم." این بار مامانم بود. شکستن قلبم رو حس کردم، عمیقا حس کردم که یه چیزی تو اعماق وجودم پودر شد، شاید امیدم بود.
"خوب نبود، نه؟" حس بیعرضگی داشتم، حس خنگ بودن، حس بی ارزش بودن. من هیچ استعدادی نداشتم، من واسه هیچ کاری ساخته نشده بودم. تو هرکاری گند میزنم، یک کار رو هم بلد نیستم درست انجام بدم، هیچوقت هم باعث افتخار کسی نشدم، حتی تا به حال کسی بهم نگفته که تو کاری خوبم، چون نیستم. لویی هیچ استعدادی نداره. این یک حقیقته.
"نه. ما میتونستیم بیخودی تشویقت بکنیم و بهت امید واهی بدیم، ولی لویی تو توی کارگردانی هیچ استعدادی نداری! منظورم اینه که تا به حال به فیلمت اصلا نگاه کردی؟ هیچ جاییش شبیه پروژه دانشجوی دانشگاه هنر لندن نیست. حتی شبیه یه تئاتر مسخره دبیرستانی هم نیست!"
هر حرفی که مامانم میزد، مثل یک تیر به قلبم برخورد میکرد. حس میکردم باید گریه کنم ولی هیچ اشکی نبود. فقط با بهت بهشون خیره شده بودم. مگه پدر و مادرها نباید به بچههاشون امید بدن حتی اگر واقعا چیزی رو خراب کرده باشن؟ اوه شاید من تمام مدت اشتباه میکردم! من همیشه زیادی از همه انتظار داشتم و دارم، باید این اخلاقم رو عوض کنم.
"متاسفم."
"واسه چی متاسفی؟ واسه وقتت که هدر دادی یا واسه اینکه هر چقدر بهت گفتیم کارگردانی به دردت نمیخوره حرف به خرجت نرفت؟" بابام گفت. صداش رو با هر جمله بالاتر میبرد. باید اشکم درمیاومد، ولی نیومد. حس میکردم خیلی بیپناهم. انگار که وسط میدون تیر ایستاده بودم، پاهام قفل شده بودن و توان حرکت نداشتم.
"متاسفم که همیشه ناامیدتون میکنم." گفتم و به آرومی به سمت پلیر رفتم، فلش رو ازش کشیدم و به اتاقم رفتم. فیزی تمام مدت رو ساکت بود و به دعوای مامان و بابام با من گوش میداد. در رو قفل کردم و فقط رو تخت ولو شدم. حس میکردم کل خستگی این چند وقت موند تو تنم. انگار که یک سیلی محکم خورده بودم. انگار تازه یکی بهم گفته بود که چه آدم بیمصرفی هستم.
گوشیم رو از شارژ کشیدم و پی وی هری رو باز کردم. تنها جایی که همیشه بعد هر دعوایی بهش پناه میبردم.
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...