27 - Talking About The Future

58 11 1
                                    

سلام بچها واقعا معذرت می‌خوام، من اشتباهی شماره دو تا پارت رو زده بودم ۲۳ اصلا حواسم نبود الان ادیتش کردم😭😂

Song : I Miss You, I'm Sorry by Gracie Abrams

***

یک ماه از کار کردنمون روی پروژه می‌گذشت و فقط دو هفته دیگه فرصت داشتیم. تقریبا همه چیز آماده بود، ولی هنوز هم کمی ریزه کاری داشت.
جینی بهم زنگ زده بود و شخصا دعوتم کرده بود که به آرت‌گالریش برم. اون قدری نقاشی کشیده بود که به آرزوش رسیده بود، یعنی زدن یک گالری پر از نقاشی‌های خودش. البته بهم گفت که یه سورپرایز هم واسم داره. حالا من دانکستر بودم و داشتم به سمت آدرسی که بهم داده بود می‌رفتم. همچنان هری رو ندیده بودم چون خیلی عجله ای برگشتم و حتی وقت نکردم بهش خبر بدم که دارم میام دانکستر.
خانوادم هم قرار بود مستقیم بیان اونجا. من خیلی وقت بود که پیش خانواد‌م مثل یک دوست‌پسر نمونه با جینی رفتار نکرده بودم و الان حقیقتا خیلی مضطرب بودم که باید چه جوری رفتار بکنم و چی بگم.
وارد سالن شدم. خیلی فضای بزرگی نداشت، راهروی کوتاهی تو ورودی سالن بود که رنگ دیوارهاش کرمی بود و کف‌پوش‌هاش قهوه‌ای، سالن اصلی هم همینطور. حدودا بیست تا نقاشی رو دیوار‌ها بود‌‌ که خیلی با دقت نگاهشون نکردم، چون هیچکس اونجا نبود که باهاش حرف بزنم، حتی خود جینی. سالن خالی بود. یک در کنج سالن دیدم و در زدم و بعد این جینی بود که در رو باز کرد.
"سلام، خوش اومدی لویی! منتظرت بودم." دستاش رو باز کرد و بغلش کردم. "دلم واست تنگ شده بود دختر!"
"منم همینطور." زد رو کتفم.
"کی وقت کردی این همه نقاشی بکشی آخه؟ اینا خیلی فوق العادن، هرچند که هنوز دقیق از نزدیک نگاهشون نکردم."
"نظر لطفته. بیا بشین که تا بقیه نیومدن می‌خوام سورپرایزتو نشونت بدم."
"اوه! کلا از یادم رفته بود. من آمادم."
رو صندلی‌ای که اونجا بود نشستم. جینی دو تا نقاشی بزرگ رو از کمد درآورد و پشت به من گرفت. کاور یکیشون رو کشید.
"به نظرم آماده چیزی که قراره ببینی نیستی."
"مگه چیه؟" لبخندی زدم.
"پس بیا و فقط ببینش." نقاشی اول رو چرخوند و دادش دستم. این نمی‌تونست واقعی باشه. جینی یگ نقاشی از من و هری کشیده بود و اون فقط بی‌نقص به نظر می‌رسید. ما همدیگه رو بغل کرده بودیم و رنگ‌های به کار رفته تو نقاشی خیلی سرد و بی‌روح بودن. ولی ما خیلی محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم. این نقاشی هم حس خوبی به من می‌داد و هم من رو نگران می‌کرد که نکنه یک روز این‌قدر نسبت به هم سرد بشیم.
من حتی یادم نمیاد آخرین بار کی هری رو دیدم! خیلی از هم دور شدیم و واقعا دلم واسش تنگ شده. تو این یک ماه فقط باهم تلفنی صحبت کردیم که اون هم خیلی نسبت به قبل کمتر شده. من نمی‌خوام هری رو این شکلی از دست بدمش، واقعا نمی‌خوام. باید هرطوری شده هری رو ببینمش، همین امروز.
"این خیلی زیباست. مثل یه تلنگر بود واسم. یه لحظه بگیرش." بوم رو بهش دادم. جینی فقط با یک قیافه متعجب نگاهم می‌کرد.
سریع گوشیم رو درآوردم و به هری زنگ زدم، با دو تا بوق جواب داد.
"لویی؟"
"هری... من اومدم دانکستر."
صدایی نیومد.
"لو من باید ببینمت، کجایی؟ خونتونی؟"
"نه من اومدم گالری جینی ولی خانوادم هم میان اینجا. عصر میام خونتون."
"من میام خونتون. می‌خوام یکم خلوت خودمونو داشته باشیم."
"باشه. زودتر بیا. دوستت دارم."
"منم دوستت دارم. فعلا."
قلبم تند می‌زد. حس می‌کردم دارم کم‌کم پرواز می‌کنم. دوری آدمو بیشتر عاشق می‌کنه. دیگه نمی‌تونم واسه دیدن هری صبر بکنم.
"جی؟"
"بله؟" درحالی که داشت اون یکی بوم رو از کاورش درمی‌آورد گفت.
"می‌تونم اینو با خودم ببرم لندن؟" به نقاشی اشاره کردم.
"پس چی؟ فکر کردی قراره بزنمش تو گالریم؟ باید ببریش! من اینو با همین هدف کشیدم که همیشه جلوی چشمت باشه، همیشه ببینیش و بهت یادآوری بشه که چه حس ارزشمندی رو داری با هری تجربه می‌کنی."
"ممنونم. ممنون واسه همه چیز."
"این رو هم واسه دل خودم کشیدم، ولی قراره همیشه تو انبار بمونه، یه جا دور از دید همه و خودم."
بوم رو برگردوند. یک نقاشی از خودش و رینا بود. خیلی غم‌انگیز بود. انگار دست‌هاشون داشت از هم دور می‌شد و کسی داشت اون‌ها رو از هم جدا می‌کرد.
"نمی‌دونم به خاطر هنری که داری باید خوشحال باشم یا به خاطر این نقاشی، ناراحت. این فوق العاده‌ست. ولی چه قدر حیف که باید یه جایی دور از همه باشه و یه گوشه واسه خودش خاک بخوره."
آهی کشید و کنارم نشست. "وقتی این رو کشیدم که باهاش یه بار بحث کرده بودم. می‌دونی، تو هر رابطه ای این چیز‌ها هست، ولی اون روز خیلی ناراحت بودم. کاملا احساساتم قاطی شده بود و اینجوری شد که این رو کشیدم."
"امیدوارم یه روز بتونی تو گالریت نصبش کنی و به کل مردم نشونش بدی."
یک بار دیگه بغلش کردم. بعد چندین دقیقه خانوادم اومدن و ما از اتاقک رفتیم بیرون. دونه دونه تمام نقاشی‌ها رو می‌دیدیم درحالی که دست من رو شونه و دست جینی دور کمر من بود. باحوصله درباره تمام تابلو‌ها توضیحاتی می‌داد. درآخر بعد از خداحافظی با جینی، از گالری زدیم بیرون و قرار شد موقع پروازم به لندن برم و نقاشی رو ازش بگیرم.
به خونه که رسیدیم فقط استراحت کردم تا هری بیاد. قبل اینکه هری برسه، پیش مامان نشسته بودم و بهم گفت که به عروسی دختر داییم واسه فرداشب دعوت شدیم. عروسی! حتی کلمه‌اش هم می‌تونه ناراحتم کنه. هیچوقت قرار نیست با کسی که عاشقشم بتونم تجربه‌اش کنم.
من تو اتاقم بودم و داشتم خاک وسایل رو می‌گرفتم که دو تا دست رو روی بازوهام حس کردم و وقتی برگشتم هری رو به روم بود، بالاخره همین قدر نزدیک بهم.
"بی‌خبر برگشتی، لو."
"می‌خواستم بهت خبر بدم ولی خیلی یهویی شد."
با انگشتاش آروم دستم رو نوازش کرد. "مهم نیست. مهم اینه که حالا اینجایی."
"ما خوبیم؟"
"آره... آره. فقط خیلی از هم دور بودیم."
به چشم‌هاش نگاه کردم. توش خوشحالی می‌دیدم. لبخند کوچکی رو لباش بود. آروم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و خواستم ببوسمش که عقب کشید.
"بذار ببوسمت هری."
"در!"
لعنت بهش که همیشه باید نگران در باشم!
در رو بست، قفل کرد و برگشت پیشم. دست‌هام رو روی پهلوهاش گذاشتم. می‌خواستم با آرامش انجامش بدم؛ طولانی، پر از حس دلتنگی. هری دست‌هاش رو پشت گردنم قرار داد و کمی صورتش رو کج کرد. اولش فقط لب‌هامون به هم برخورد می‌کرد ولی بعدش کاملا لب‌هامون به هم به هم متصل شد، مثل قفل و کلید مکمل هم شدن.
اون بوسه از به یادموندنی ترین‌ها واسه من شد.
بعد مدت‌ها هری اینجا بود، تو آرامش کنارم دراز کشیده بود و هرازگاهی سرش رو می‌چرخوند و نگاهم می‌کرد، من هم همینطور.
"اگه امسال دانشگاه لندن قبول نشدم تو واسم صبر می‌کنی، لویی؟"
درحالی که هر دومون روبالا خوابیده بودیم، گفت.
"آره. معلومه که آره. تو کسی هستی که عاشقشم و حاضرم خیلی بیشتر از این‌ها هم واسش صبر کنم."
دست چپش رو کنار دست راست من قرار داد و انگشتام رو به آرومی لمس کرد.
"نگرانم."
"نگران چی؟"
"مسخره‌ام می‌کنی، ولی از اینکه یکی دیگه جای منو تو قلبت بگیره. لویی می‌دونم می‌خوای بگی هیچوقت این اتفاق نمی‌افته ولی این حس مثل خوره افتاده به جونم. حس می‌کنم که اگه هرچی دیر‌تر بیام ازم بیشتر خسته میشی، از این رابطه ای که پر از دوریه خسته میشی و میری سراغ کسی که حداقل پیشت باشه و نزدیکت باشه."
رو کف دستش خطوط فرضی می‌کشیدم. "هیچوقت این رو نگو هری. دیگه هیچوقت نگو. اگه قرار بود چیزی که بین ماعه تموم بشه، تا حالا شده بود. ما سختی‌های زیادی کشیدیم، باز هم می‌تونیم تحمل کنیم. وقتی قلبم یه شهر دیگه‌ست من چه طور می‌تونم به کس دیگه ای حتی فکر هم بکنم؟"
"قبوله‌. تسلیم شدم. حالا با یه بغل چطوری؟"
لبخندی زدم و هردومون رو شونه‌هامون خوابیدیم و من صورتم رو بردم تو سینه هری، جای گرم و امن من.
"امشب رو بمون پیشم، لطفا."
"خودم هم دلم می‌خواد."
"دلم می‌خواد تو بغلت تا صبح بخوابم و درمورد چیزهای چرت و پرت حرف بزنیم، رویابافی کنیم، غیبت کنیم و به هم عشق بدیم."
هری نفس عمیقی کشید. می‌تونستم ضربان قلبش رو بشنوم چون گوشم رو سینه چپش بود. چه آرامشی!
غروب هری می‌خواست بره با اینکه دلش بود بمونه تا این که مامانم بهش این رو گفت: امشب رو اینجا باش، هری. خیلی وقته با لویی پیش هم نبودید، حتما هردوتون هم این مدت کلی فشار روتون بوده و الان یک عالم حرف دارید که به هم بزنید.
و اینجوری شد که هری شام رو موند و بعدش هم به تختم رفتیم.
"می‌ترسم." هری گفت.
"از چی؟"
"از همه چیز. از اینکه اگه یه روز بفهمن به چه روشی می‌کشنمون. از اینکه رابطمون جوری تموم بشه که نمی‌خوایم، از اینکه یه روز با یه سوتی همه چیز به فنا بره."
"هری ما قراره تا همیشه این ترس‌ها رو داشته باشیم. می‌دونی، یک‌سری زوج‌ها رو که میبینم که چه‌قدر خوشحالن، خونه خودشونو دارن، خانواده خودشونو تشکیل دادن و خانواده‌هاشون همه جوره حمایتشون میکنن، همیشه یه تلنگر بهم می‌خوره که من هیچوقت نمیتونم اینا رو داشته باشم. یا وقتی وسط جمع خانواده ام یهو به این فکر میکنم ک اگه واقعا منو می‌شناختن باز هم اینجوری باهام حرف می‌زدن؟ باز هم بغلم می‌کردن؟ باز هم اصلا تو خونه راهم می‌دادن؟ و میبینم نه. بعد میگم: نگاه کن! اگه دیگه کاملا مثل خودشون بودی چه‌قدر خوشبخت‌تر بودی و چه‌قدر زندگیت راحت‌تر بود."
"راست میگی. منم همیشه به این فکر می‌کنم که شاید واقعا مشکل از منه، شاید واقعا من مریضم و باید خوب بشم. یا به قول تو همش با خودم می‌گم: شاید اگه منم مثل خودشون بودم انقد مشکل تو زندگیم نداشتم، اگه طرز فکرم، همه چیزم مثل خودشون بود. بعد از خودم می‌پرسم: چرا من اینجوریم؟ چرا خدا من رو این شکلی آفریده؟ با این همه تفاوت توی همچین خانواده‌ای؟ حتی کوچک‌ترین چیز‌هامون هم مثل هم نیست، حتی یه نقطه مشترک تو طرز تفکرمون نداریم. و می‌دونی لو، حتی یه روز نشده که به این فکر نکنم که باید خودمو تغییر بدم و مثلشون بشم. اونا همیشه از اول من رو جوری که خودشون می‌خواستن بزرگ کردن و من نمیدونم کجای کار یهو مسیرم عوض شد و تو راهی وارد شدم که برخلاف اون‌ها بود و این باعث شد کم‌کم خودم رو بشناسم؛ هری ای که گاهی ازش متنفر می‌شم و با خودم فکر می‌کنم که کاش هیچ وقت نمیشناختمش."
"دقیقا. مگه چه‌قدر می‌تونیم تظاهر کنیم به کسی که نیستیم؟ وقتی کل روزمون‌‌ رو تو این خونه و با این آدما داریم می‌گذرونیم؟
ما بیست و چهار ساعته داریم این نقاب لعنتی رو می‌زنیم رو صورتمون. من هم خیلی وقت‌ها به خودم می‌گم: باید عوض شم. باید مثل اونا بشم.
و بعد به این نتیجه می‌رسم که شاید اینجوری اصلا همه بیشتر دوستم داشته باشن؛ یا حداقل جام امنه و شبا با استرس و وحشت نمی‌خوابم و زندگی آسون تری دارم."
"و لازم نیست که صبحت رو با تظاهر شروع کنی و شب هم همونجوری بخوابی."
"درسته، هری."
"ما خوب میشیم." هری بعد چندین ثانیه زمزمه کرد.
"ما خوب هستیم. اونان که باید خوب بشن، نه ما."
"شاید هم ما درمان‌نشده ایم؟ شاید واقعا مریض باشیم لویی!"
"این حرف رو نزن دیگه. اینجوری نیست." از نگاه کردن بهش خودداری کردم. چونه ام رو گرفت و چرخوند سمت خودش.
"خودت هم به چیزی که میگی شک داری."
چشم‌هام رو بستم و نفسم رو به آرومی دادم بیرون. "اوهوم."
"به نظرت باید درمان بشیم؟"
"نمی‌دونم. شاید اون‌جوری زندگیمون بهتر پیش بره."
"قطعا همینطوره."
از حالت خوابیده به نشسته تغییر کرد و دستش رو زد زیر چونه‌اش. خیره شد به نور لامپ تو کوچه و اشکی از چشم‌هاش روی گونش ریخت. "خیلی خسته‌ام لویی."
با انگشت شستم اشکش رو پاک کردم. "ما روح‌هامون خسته شده. بیا فقط کنار هم بخوابیم و از چیزی که الان داریم لذت ببریم و قدرش رو بدونیم، باشه؟"
سرش رو به نشونه تایید به آرومی تکون داد و دوباره کنارم دراز کشید.
ما حقیقتا خسته‌تر از خسته بودیم.

'و زمانی که خوف تمام وجودت را فرا می‌گیرد، به معجزه عشق ایمان می‌آوری. حقیقتی در پس این عشق نفس می‌کشد که تو زنده به آنی؛ و آن چیزی نیست جز این که معشوق تو تنها همدمت در سختی‌های مسیر عشقتان خواهد بود. او تو را حامیست. هنگامی که از تمامی جهات طرد می‌شوی، اوست که تو را در بر می‌کشد و با ملاطفت بی‌مانندش، به تو عشق می‌ورزد؛ درحالی که سنگدلان اطرافت تو را از خود رانده‌اند.'

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)On viuen les histories. Descobreix ara