2 - Good Old Days

96 20 6
                                    

Song : Family Line by Conan Gray

***

یک هفته باقی مونده تا مدرسه به زودی گذشت. کوله پشتیم رو گذاشتم رو صندلی و لباس جدیدم رو پوشیدم. امسال قراره همه چیز خوب بگذره، من فارق التحصیل بشم و...
و چی؟ برم یه دکتر یا پرستار بشم؟ این چیزیه که منتظرشم؟ البته مهم نیست، مهم اینه که دیگه نمی‌خوام برم مدرسه، دیگه مستقل می‌شم و راحت زندگی می‌کنم، این چیزیه که می‌خوام.

"رسیدن."
با صدای مامان به خودم اومدم و از خونه زدم بیرون و قبلش محکم لپش رو بوسیدم. هری و خاله تو ماشین بودن.
نشستم صندلی عقب.
"همینه، همینه، همینههه! حالا ما اینجاییم لویی!"
دستش رو گرفت بالا و منم لبخند گنده ای زدم و دستمو کوبیدم به کف دستش که بلافاصله ماشین راه افتاد و محکم خوردم به صندلی.
"اینم بخاطر اینکه بیشتر به خالت اهمیت بدی، قابلتو نداشت."
بلند خندیدم و از خاله قدردانی کردم.
پامون رو که داخل مدرسه گذاشتیم، دلشوره عجیبی اومد سراغم.
اوه بیخیال! بابا هرسال همینه!
هری دستی به شونم کوبید و به سالن رفتیم.
سخنرانی های چرت و پرت، زر زدن های حوصله سر بر و قیافه چندش معلم ها و کادر مدیریت.
"هوی دیکهد!"
دستی لای موهام رفت و به همشون ریخت. کنارم نشست.
"احوالپرسی گرمی بود، لیام. منم خوبم."
"شنگول می‌زنی، چه خبره؟"
"بهت که گفتم. پسرخالم اومده اینجا."
با انگشت اشارم نشونش دادم.
"چی؟ اون فرفری کیوت پسر خاله توعهههه؟"
"فکر کنم دوست پیدا کرده، نگاه کن."
به پسر مو مشکی کنارش اشاره کردم.
"خفه شو تاملینسون، فقط بگو که بایه."
چشمام رو گرد کردم و چرخیدم سمتش.
"نمی‌تونه باشه. حق و اجازشو نداره."
به وضوح دیدم که لبخند لیام کمرنگ و کمرنگ‌تر شد تا جایی که کاملا از بین رفت.
"پس اون هم مثل توعه، ها؟"
"آره مثل من بدبخته."
"لویی این مشکل اوناست، دیگه چیزی نمونده تا آزاد بشی."
قهقهه زدم و به حال و روزم خندیدم.
"آره، نزدیکه که زندانی از زندان آزاد بشه!"
من عضوی از ال‌جی‌بی‌تی نبودم. ولی شرایط خانواده من و خانواده خالم اینا هم طوری نبود که ما بتونیم این شکلی بشیم.
چندین دقیقه بعد هری چرخید سمتم، قیافش خوشحال به نظر می‌رسید و منم سعی کردم از لوییِ بغ کرده تبدیل بشم به لوییِ خوش‌رو.

"چیزی شده؟"
از دور لب زد و من هم ابرو هامو انداختم بالا.
موقع خروج از سالن، لیام رو بهش معرفی کردم؛ هیچ وقت رو در رو ندیده بودش.
"و این زینه."
هری گفت و دستش رو انداخت دور شونه پسر کنارش.
"خوشبختم."
با لیام همزمان گفتیم که باعث خنده کوچیکی شد تا اون جو مزخرف کمی از بین بره.
کل تایم کلاس ها به معرفی و بازهم سخنرانی می‌گذشت.
نصفشون رو چرت می‌زدم و نصف دیگشون رو هم با لیام حرف می‌زدم.
"امسال سال آخرتونه و بعد وارد دانشگاه میشید. امسال، سال خداحافظی با مدرسه و..." زر زرای دبیر شیمی!
" به نظرت چی میشه اگه سقف بالای سرش بریزه و اون زیر له بشه؟"
لیام در گوشم زمزمه کرد و در خودکارش رو بین دندوناش گرفت، انگار که هیچی نشده و داره به حرفای معلم خیلی با دقت گوش میده.
"دیگه ریخت نحسش رو نمی‌بینیم و کلاس امروز هم میره رو هوا؟"
نتونستم بعد گفتن همچین چیزی نیشمو ببندم.
"چیز خنده داری وجود داره آقای تاملینسون؟ و شما هم همینطور، آقای پین؟"
انگشت لیام پهلوم رو سوراخ کرد.
"نه، نه. ببخشید، معذرت می‌خوایم."
سکوت بدی کلاس رو گرفت و بعد، اون نکبت به ور زدن ادامه داد، کاری که شاید تا الان تو هزار تا کلاس و واسه ده سال انجام داده؟ خسته کننده تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم به نظر می‌رسه.

'شاید اگه له بشه مجبور نشیم ازش عذر خواهی کنیم.'
رو صفحه اول دفتر رو به روم نوشتمش و دادمش به لیام.

کلاس ها تا ساعت سه تموم شدند. هری جلوی در منتظرم بود.
"روز اول تو مدرسه جدید چطور بود، هزا؟"
"همه چیز خوب پیش رفت. معلم‌های خوبی داریم، به خصوص واسه ریاضی. فکر کنم یه دوست هم پیدا کردم، تقریبا."
"اون فاکر معلم شمام هست؟ با اون موهای بلوند و چشمای سبز وحشیش که میخواد آدمو جر بده؟"
"هیسس، شاید کسی بشنوه احمق! منظورم این بود که به نظر میاد خوب درس بده. به هرحال، روز تو چطور بود؟"
"به طرز شتی رو مخ. همین."
خندید و کوله پشتیش رو گرفت تو دو تا دستاش.
"مامانت چرا نمی‌رسه پس؟"
"قرار بود به موقع برسه، شاید ترافیکه."
"بیا بریم تو."
به پیشنهاد من، رفتیم تو و رو نیمکت نشستیم.
"دوستم روت کراش زده."
با لحنی شوخ گفتم که بحث رو جدی نکنم.
"لیام؟ حیف که نمی‌تونم وگرنه واقعا خیلی جذابه، با اون صورت خوشگلش و لبای قرمزش که انگار آدم دلش می‌خواد هرلحظه-"
"هرولدددد! من شوخی کردم!"
شونه هاش رو انداخت بالا و خندید.
"خب منم شوخی کردم خره! تو که می‌دونی شرایطمونو. بعدشم مگه من عاشق چشم و ابروش شدم؟ درضمن اون یه پسره و من فکر نکنم از پسرا خوشم بیاد، می‌دونی؟"
"آره. می دونم."
انگار تلاشم تو جدی نکردن بحث بی فایده بود.
یکی از معاونا به سمتمون اومد.
"پسرا، شما هری و لویی هستین؟"
"بله."
از جامون بلند شدیم و دنبالش راه افتادیم.
این چقد خوش برخورده، البته استثناً!
"خانم استایلز تماس گرفتن و گفتن نمی‌تونن بیان دنبالتون. کسی از دوستاتون هست که با خودش ببرتتون؟"
"اوپس! فکر کنم لیام رفته باشه."
آروم زمزمه کردم.
"ولی زین شاید باشه."
گفت و سریع رفت سمت در خروجی.
چندین ثانیه بعد واسم دست تکون داد و گفت که برم پیشش. بابا‌ی زین پشت فرمون بود. خیلی مهربون رفتار کردن و معلوم بود که چه‌قدر با شخصیت و متین هستن.
گوشیم زنگ خورد. بابا بود.
"هی بابا، من دارم برمی‌گردم."
"برو خونه خالت."
"چرا؟ اتفاقی افتاده؟"
"من وقت ندارم بهت توضیح بدم پسر، برسی اونجا بهت می‌گه چیشده. خداحافظ."
گفت و قطع کرد. با تعجب گوشیمو گذاشتم تو کیفم. درواقع نباید بعد این همه سال متعجب بشم، ولی هنوز امید داشتم.
"چیشده لو؟"
"بابام بود، گفت بیام خونه شما."
هری ذوق زده شد، چیِ این باحال بود دقیقا؟

"تو چرا مثل عزادار ها میمونی؟"
باید توضیح بدم که چجوری باهام حرف زد؟ خب آره، هری همه چیز زندگی منو میدونه، همون جوری که من میدونم.
"مثل همیشه باهام جوری حرف می‌زنه که انگار غریبه ام."
"به جهنم! مهم اینه ما یه بعد از ظهر رو کنار همیم، پس بیا فقط خوش بگذرونیم، باشه؟"
"باشه."
و ما خوش گذروندیم، اما نه فقط برای یه بعد از ظهر.

'کاش در پس تکاپوی این شور و شوق جوانی‌مان، همان‌گونه باقی می‌ماندیم؛ گرم، صمیمی، بشاش و شاد. کاش تنها تشویش و بیم‌هایمان همان خرده‌مشکلاتِ ساده باقی می‌ماندند؛ ولیکن ما با آنکه قوی و جنگجو بودیم، از درد و سختی دویدن و نرسیدن به ستوه آمدیم و از زخم‌زبان‌ها به تنگ.'

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now