6 - Sadness After Happiness

62 19 6
                                    

Song : Stay With Me by Sam Smith

***

حس کردم یک گلوله مو داره میره تو دماغم. چشم‌هام رو که باز کردم اولین چیزی که دیدم، کله هری بود که داشت موهاش رو می‌مالید به صورتم.
"وای نکن هری، قلقلکم می‌آد اه! بکش کنار." سعی کردم از جلوی صورتم بزنمش کنار.
سرش رو آورد بالا و شونصد تا دندون‌هاش رو با خنده ریخت بیرون. یه پا اسبه واسه خودش. "صبحت بخیر خوابالو!"
"صبح بخیر مرغ سحرخیز. ساعت چنده؟" چشم‌هام رو مالیدم.
نشست سر جاش. "شیش و نیم."
"چییی؟ مگه چه خبره؟ واسه چه دلیل فاکی ای الان بلند شدی؟" منم نشستم سر جام.
"یه گروه از بچه‌ها می‌خوان برن کوه. می‌تونیم نهار هم اون‌جا بخوریم. فعلا بلند شو سریع‌تر صبحونه بخوریم تا بعدش بریم." پتوش رو داد کنار.
"شوخی می‌کنی مگه نه؟ کله صبح کدوم احمقی می‌ره کوهنوردی؟" غر زدم تا بلکه منصرف بشه. چه‌جوری این‌قدر انرژی داشت آخه؟ یه پیرمرد واقعیه.
"تو میری." بلند خندید.
همیشه یه جواب واسه دادن داره؛ خیلی شیک و مجلسی بهم گفت احمق. تلاشم بی‌فایده بود. پتوهامون رو جمع کردم و رفتیم برای صبحانه.
لیام کمی دیر‌تر بیدار شد ولی خودش رو رسوند. کوله‌هامون رو برداشتیم و با خودمون غذا بردیم برای نهار.
"هزا، بگیرش." کلاهش رو پرت کردم سمتش و با مهارت بالایی که تو گرفتن هر چیزی تو هوا داره، گرفتش.
یه پتو مسافرتی با خودم بردم، محض احتیاط. غذاهامون رو هری آورد.
گروه گروه به سمت کوه رفتیم. هیچی نگذشته خوابم می‌اومد و دلم می‌خواست همون جا پتوم رو دربیارم و بخوابم.
هری پلی لیست موردعلاقه‌اش رو گذاشت ولی از بس همه آهنگ‌ها شاد و قری بود که به کل خواب از سرم پرید.
"زانو هام رو حس نمی‌کنممم." دست‌هام رو گذاشتم رو زانوهام و خم شدم.
ضربه ای به باسنم خورد. "راه بی‌افت، انقد غر نزن. آبی، چیزی می‌خوای یا چی؟"
سرم رو تکون دادم. بطری آب رو بهم داد و نصفش رو خوردم.
"محض رضای خدا، بگو که چیزی نمونده تا برسیم."
زیپ کوله‌اش رو بست. "نصف راه مونده. بجنب."
ناله کردم و پشت سرش راه افتادم. لیام دو تا دستاش رو گذاشت رو کتفم و هلم داد به جلو. "تکون بخور. کل روز رو واسه توقف وقت نداریم." لیام کاملا جای مامانمو پر می‌کنه، شاید تو زندگی قبلیش یه مامان گیرگیرو بوده؟ نمی‌دونم.
دستم رو گذاشتم پشت سرم و خیلی نامحسوس انگشت وسطمو بهش نشون دادم.
البته بماند که تا برسیم به بالا، چه‌ قدر مخشون رو خوردم.
"خب این چه کاریه وقتی می‌تونیم مثل آدم بنشینیم همون پایین و راحت غذامون رو نوش جان کنیم، به جاش خودمون رو عذاب بدیم و هن‌و‌هن‌کنان بیایم تا این بالا و از اون بدتر، دوباره برگردیم پایین؟" رو یکی از سنگ ها نشستم. بالای سرمون چند تا درخت کوتاه بود.
"تو اصلا چرا اومدی اینجا؟ اومدی که یکم طبیعت رو ببینی و ازش لذت ببری، وگرنه که تو خونه خودتون می‌نشستی. منظره رو ببین تو آخه!" لیام گفت و زمین زیر پامون رو بهم نشون داد؛ به خدا که خودم چشم دارم و می‌تونم ببینم.
"ببین هوا هم ابریه، همون طوری که تو دوست داری‌." هری راست می‌گفت، این یه موردش خوب بود. نشست کنارم.
لیام داشت غذا هامون رو از کوله هری درمی‌آورد.
"سردت نیست؟ من سردمه." گفتم و پتو رو درآوردم و بازش کردم. "یکم بهم بده." نصف پتو رو انداختم دور شونه های هری و نصف دیگه‌اش رو دور خودم. چسبیدیم به هم، این طوری بیشتر هم گرم می‌شدیم.
لیام ظرف هامون رو بهمون داد. "شما خیلی کیوتین." رو به رومون نشست.
دقایقی به سکوت گذشت چون همگی مثل خر، نه! یعنی همگی خیلی زیاد گرسنه بودیم.
"زین بیدار نشده بود؟" هری از لیام پرسید. اخم‌هام رفت تو هم؛ بابا بیخیال اون نکبت بشو دیگه. اه. "نه. انگار دیشب تا دیروقت بیدار بوده." خاک بر سرت کنن لیام، ریدی. خب می‌گفتی شاید خسته بوده یا هر چی.
"آها. آره. حتما تا صبح با دوست دخترش حرف می‌زده." سر تکون داد و ادامه نهارش رو خورد. کاش کاری از دستم برمی‌اومد. به وضوح می‌دیدم که چه قدر دلش شکسته‌ست ولی نمی‌خواد بروزش بده. این هری بود؛ هیچ وقت مشکلش رو نشون نمی‌ده و همه چیز رو تو خودش می‌ریزه.

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now