13 - His Dead Soul

57 18 35
                                    

Song : Fly Me To The Moon by Frank Sinatra

***

"باهاش حرف زدم."
جینی حواسش رو بهم داد و از بحث خانوادگی فاصله گرفت. "با کی؟"
"با هری. می‌دونم که این عاقبت خوبی نداره، دیوونگیه. هری اصرار داره که کسی قرار نیست بفهمه اگه ملاحظه کنیم. ولی تا کی؟ ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم باهم باشیم."
جینی بهم نزدیک‌تر شد و آروم شروع به حرف زدن کرد. "ببین شما خانواده‌های مذهبی دارین، هرلحظه ممکنه همه چیز خراب بشه و از همه مهم تر این که حتی اگه خانواده مذهبی نداشتین باز هم نمی‌تونستین باهم ازدواج کنید چون پسرخاله اید. ولی بیخیال لویی! چند بار همچین موقعیتی قراره تو زندگیت پیش بیاد مگه؟"
"ازدواج؟" لبخندی زدم. "من تو همین هم موندم! هری کله شقه، همیشه بوده. منم بدم نمیاد از این کار ولی می‌ترسم، خیلی بیشتر هم نگران بدبختی‌های بعدشم."
جینی دستم رو گرفت و ادامه داد "حالا هرچی. تا کی قرار دست رو دست بذاری و ببینی کی می‌خواد بیاد تو زندگیت؟ اگه ازش خوشت میاد، فقط شروعش کنید. از الان به آخرش فکر نکن. مهم اون مدتیه که باهم می‌گذرونین."
راست می‌گفت. من از هری خوشم می‌اومد، دوست داشتم باهاش چیزهای بیشتری رو تجربه کنم، درسته که می‌ترسم ولی خب چه‌طور قراره بفهمن؟ نمی‌فهمن؛ البته امیدوارم که نفهمن.
"بوسیدیش؟" جینی خیلی یهویی پرسید.
"آمم... نه. نمی‌دونم. فکر نکنم بشه اسم اون رو بوسه گذاشت. پس نه." دست جینی رو محکم‌تر گرفتم و به مامانم که از اون طرف خونه نگاهمون می‌کرد لبخندی زدم. فکر می‌کرد که الان دست دوست دختر عزیزم رو گرفتم!
"دوستش داری؟"
"نمی‌دونم جی. من فقط می‌دونم احساسی که بهش دارم بیشتر از قبل شده اما طبیعتا این اسمش نمی‌شه دوست داشتن."
"من و دوست دخترم، رینا، هم همین‌طوری بودیم. من همیشه سعی می‌کردم خودم رو با این چیزها قانع کنم که من فقط ازش خوشم میاد، ولی الان واقعا عاشقشم."
واقعا خوشحالم که با بقیه فاصله داریم و حرفامون رو نمی‌شنون، وگرنه هردومون به فاک می‌رفتیم.
دستش رو از تو دستم درآورد. "به هری پیام بده و بگو فردا میری پیشش."
چشم‌هام چهار تا شد. "عمرا! واسه چی باید همچین کاری بکنم؟"
"واسه این‌که بهش بگی دوست پسر همدیگه اید، و بعدش هم باهم خوش بگذرونین." ابروهاش رو انداخت بالا. خدایا منو از دست اینا نجاتم بده!
ولی خب من سریع گوشیم رو از جیبم در آوردم و رفتم تو پی‌وی هری. ثبات شخصیت به من می‌گن.

Lou:
فردا خونه اید؟ خودم رو دعوت بکنم اون‌جا؟ 3>

Hazza:
منتظرتم از الان.

و اینجوری بود که من فردا بلافاصله بعد انجام دادن درس‌هام، خونه هری اینا بودم. خاله گفت که هری تو اتاقشه پس من مستقیم رفتم پیشش.
جلوی آینه ایستاده بود و موهاش رو شونه می‌کرد. موهاش تقریبا تا کمی بالاتر از گردنش بود، فرفری‌هاش حالا بهتر مشخص بود و دروغ بود اگه می‌گفتم زیبا نشده؛ چون لعنتی! خیلی قشنگ شده.
"سلام؟" گفتم و آروم رو شونه‌اش زدم.
وقتی برگشت برق تو چشم‌هاش رو می‌تونستم ببینم. بهم سلام داد و همدیگه رو بغل کردیم.
"زودتر از ساعتی که قرار بود بیای، اومدی. تازه داشتم یکم خودم رو مرتب می‌کردم‌. می‌خواستم عکس هم بگیرم." هری گفت و دست از شونه کردن موهاش کشید.
"فقط کارام رو زودتر تموم کردم. واسه اومدن به اینجا ذوق داشتم، می‌دونی؟" نشستم رو تختش و اون هم کنارم نشست.
دستش رو روی زانوم گذاشت. "چیزی شده لویی؟"
"من فقط می‌خواستم بهت بگم که، خب، می‌دونی منظورم اینه که... آممم... ما می‌تونیم دوست پسر هم باشیم. یعنی من می‌خوام که دوست پسرم باشی. من ازت خوشم میاد." نفسم که حبس کرده بودم رو سریع دادم بیرون. بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.
هری یکم بهم نگاه کرد، انگار دنبال چیزی می‌گشت که تو صورتم پیدا کنه، بعد بی هیچ حرفی بلند شد و در اتاق خودش و نوآه رو قفل کرد و برگشت.
"هرولد؟ چیز بدی گفتم؟" اون عجیب رفتار می‌کرد و من گیج شده بودم.

دست‌هام رو از روی پاهام کنار زد و نشست رو پاهام، دست چپش رو پیچوند دور گردنم و با دست راستش گونه‌ام رو نوازش کرد.
"من دوستت دارم لو، دوستت دارم." صورتش رو بهم نزدیک‌تر می‌کرد و من فقط لال شده بودم. حرفش قلبم رو لرزوند و زبونم رو قفل کرد. اون حسی رو داشتم که انگار هیچ چیزی به جز همون لحظه وجود نداره. پس من دستم رو بردم لا به لای موهاش و نوازشش کردم و لب هامون رو به هم چسبوندیم.
قلبم تند نمی‌زد، بلکه می‌خواست از جاش دربیاد. این با بوسه ای که با جی داشتم حتی قابل مقایسه هم نبود، این یه حسی مثل پرواز کردن بود.
هری کمی عقب رفت و دوباره منو بوسید، این دفعه به جز چسبوندن لب هامون به هم، می‌تونستم لب بالاش رو بین لب‌هام بگیرم و ببوسم. ما حتی درست بلد نبودیم همدیگه رو ببوسیم! ولی این فوق العاده بود، با اینکه پر از بی‌تجربگی بود.
بعد چندین ثانیه جدا شدیم و فقط تو سکوت همدیگه رو نگاه می‌کردیم، انگار از هم خجالت می‌کشیدیم.
"و من هم دوستت دارم." چشمام رو بستم و فقط محکم بغلش کردم. دوست داشتم زمان تو همین لحظه ها متوقف بشه و هیچ وقت تموم نشه.

یهو صدای در زدن به اتاق هری اومد. ما وحشت کردیم. هری سریع از جاش بلند شد و نمی‌دونست چه کار بکنه، چون هیچ وقت در اتاق رو قفل نمی‌کرده.
موهاش رو مرتب کرد و در رو باز کرد، باباش پشت در بود.
"چرا در رو قفل می-" حرفش نصفه موند و زل زد به هری، هری آب دهنشو با صدا قورت داد و سوالی به باباش نگاه کرد. باباش تا به حال موهای بازش رو ندیده بود و نمی‌دونست که این‌قدر بلند شدن.
"اینا چیه هری؟" به موهاش اشاره کرد و بعد بهشون دست زد. "تو دختری یا پسر؟ این کار مسخره رو از کدوم گوری یاد گرفتی؟ هان؟"
صداش کم‌کم بالاتر می‌رفت و من نباید الان اون‌ جا می‌بودم، هری نباید جلوی من تحقیر می‌شد.
"چرا لال شدی؟ فکر کردی خانواده نداری و می‌تونی هر غلطی دلت خواست این جا بکنی؟ آره؟ بهت نشون می‌دم این مسخره بازی‌ها یعنی چی!" هری رو هل داد به بیرون اتاق. حتی به من نگاه هم نکرد، انگار که اصلا وجود نداشتم.
"کی به تو اجازه داد مثل دخترا موهات رو بلند کنی؟ نه خجالت نکش هری؛ برو دامن و پیراهن بپوش، برو لاک بزن و بزار موهات تا زیر پات برسه!"
صداش از بیرون اتاق شنیده می‌شد. آروم در رو خیلی کم باز کردم تا فقط ببینمشون. اون حق نداشت این حرف‌ها رو به هری بزنه، مطمئنم که قلب هری همین الانش هم کلی شکسته و واسه همینه که ساکته.
خاله اومد پیششون. "ولش کن! من بهش اجازه دادم این کار رو بکنه. قول داده که کوتاهشون می‌کنه و دیگه هم هیچ وقت این کار رو نمی‌کنه." خاله پشت هری ایستاد و هری رو به خودش چسبوند.
"اوه واقعا؟ پس الان وقت کوتاه کردنش رسیده. ببینم دیگه تو بازم جرعت می‌کنی از این غلطا بکنی یا نه، هری. معلوم نیست دختر بزرگ کردم یا پسر. شورش رو درآوردی. یالا راه بی‌افت!" هری رو به سمت حمام هلش داد و کاش کاری از دستم بر می‌اومد که بکنم. کاش می‌تونستم یک بار دیگه هری رو با موهای بلند ببینم و دستم رو بین موهاش بکشم؛ ولی همین الانش هم دیر بود.

' سختی‌های طاقت‌فرسایی که تا به آن روز وجودشان را درک نکرده بودیم، گریبانمان را به آهستگی می‌گرفتند. ما بی‌دفاع بودیم، چرا که خودمان انتخاب کردیم که با پای خودمان به دهان شیر برویم.'

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now