26 - I'll Never Get The Chance To

47 12 2
                                    

Song : Careless Whisper by George Michael

***

[من درباره تو به آنها چیزی نگفته‌ام
اما تو را دیده‌اند که در چشمانم شنا می‌کنی
من درباره تو به آنها نگفته‌ام
اما تو را در کلمات نوشته شد‌ه‌ام دیده‌اند
عطر عشق
نمی‌تواند پنهان بماند]

به خونه برگشتم. جالبه که وقتی می‌رسم به لندن یک نفس راحت می‌کشم و حس می‌کنم که اونجا جاییه که توش بزرگ شدم و بهترین لحظاتم رو گذروندم، درصورتی که اصلا این طور نیست.
تا عصر استراحت کردم و نایل بهم گفت که قراره امشب دلایلا رو به خانواده‌اش معرفی بکنه و از من خواست که تو پختن شام امشب کمکش بکنم.
می‌خواستیم پودینگ یورکشایر و کباب یکشنبه درست کنیم. من از بچگی کنار مامانم آشپزی کرده بودم پس می‌تونستیم برای امشب باهم غذای خوبی رو آماده کنیم.
"لویی من خیلی نگرانم. همش دارم فکر می‌کنم شاید اصلا نباید درجریان بذارمشون یا شاید اگه ندونن بهتر باشه."
"می‌دونی که خانوادت چه‌قدر ذهنشون بازه؟ بعدش هم، الان ما تو قرن بیست و یکیم و اگه کسی یه همچین چیزی به چشمش عجیب میاد، اونه که باید یه فکری به حال خودش بکنه. اصلا بالاخره که قراره متوجه بشن."
"آره ولی اگه قبول نکنن چی؟ اگه بخوان جدامون بکنن چی؟ وقتی حتی یه لحظه هم به این چیزها فکر می‌کنم، دلم می‌خواد برنامه امشب رو کنسل کنم."
یک قارچ رو از بین اون‌هایی که داشتم خرد می‌کردم، گذاشتم دهنم و جوابش رو دادم. "نمی‌کنن عزیز من، نمی‌کنن. من حاضرم سر هر چیزی که تو بگی باهات سرش شرط ببندم."
"باشه. اگه هم اتفاقی افتاد تو اینجایی، خیالم راحته."
ته دلم ذوق کردم از این حرفش. من و نایل سه سال بود که رفیق بودیم و امسال که کنار هم بودیم واسه هردومون مثل یک رویا بود؛ همیشه تو موقعیت‌های سخت کنار هم بودیم. با اینکه کیلومترها از هم فاصله داشتیم، اما الان اینجا ایستاده بودیم، جایی که نایل قرار بود عشق زندگیش رو به خانواده‌اش معرفی بکنه.
نایل خانواده نسبتا پولداری داشت، طوری که این خونه رو کلا واسش خریده بودن. اونا بهش اعتماد کامل داشتن. شاید اینکه تک فرزنده هم بی‌تاثیر نباشه ولی من همیشه به داشتن خانواده‌ ای مثل مال نایل، غبطه خوردم و می‌خورم.
غذاها رو با کلی دنگ و فنگ آماده کردیم و پدر و مادر نایل رسیدن. خیلی گرم و خوش‌برخورد بودن، اصلا احساس غریبگی باهاشون نداشتم. جوری باهام برخورد می‌کردن که انگار پسر خودشونم.
"خب پسرم، امشب ما به خاطر دیدن یه نفر اینجاییم، یعنی کسی که دل تو رو برده. تقریبا می‌دونی کی می‌رسه؟" مادرش گفت.
"فکر کنم تا چند دقیقه دیگه پیداش میشه. فقط قبل اینکه برسه باید یه مسئله ای رو باهاتون در میون بذارم."
"چه مسئله ای؟" باباش پرسید.
نایل یه نگاه پراسترس به من انداخت، دستش رو فشردم و سعی کردم بهش امید بدم.
"دلایلا، دوست دخترم، سال پیش عمل تطبیق جنسیت انجام داده."
پدر و مادرش چیزی نگفتن. فقط ابروهاشون بالا رفت و انگار منتظر توضیح بیشتری از سمت نایل بودن.
"همیشه بهم می‌گفت که از انجام دادن عمل وحشت داشته و اصلا حتی فکر کردن بهش هم باعث اضطرابش می‌شده، ولی بعد مدتی متوجه شده که اونجوری بیشتر احساس خودش بودن می‌کنه و یه‌جورایی، خوشحال‌تره."
همچنان ساکت بودن و داشتن به حرف‌های نایل گوش می‌دادن.
"و من واقعا دوستش دارم. این مسائل از شخصی‌ترین چیزهای زندگی هرآدمه ولی من حس کردم وقتی قراره شریک آینده زندگیم رو باهاتون آشنا کنم، لازمه که درجریانتون بذارم. امیدوارم دیدتون نسبت بهش عوض نشده باشه."
پدر و مادرش یه نگاه به هم انداختن، درگوش هم چیزی گفتن و از جاشون بلند شدن. هردوشون اومدن سمت نایل، بغلش کردن، نوازشش کردن و موهاش رو بوسیدن.
"واقعا اهمیتی نداره پسرم. این چیزها اصلا مهم نیست. مهم اینه که تو دوستش داری و اون هم دوستت داره و این همه چیزیه که اهمیت داره. ما قراره بهتون خیلی افتخار بکنیم."
نایل گریه‌اش گرفته بود. باورم نمی‌شد که همچین صحنه ای رو جلوی چشم‌هام داشتم می‌دیدم. داشتن همچین خانواده ای رو فقط تو خواب‌هام دیده بودم ولی الان انگار تمام خواب‌هام رو به روم بود. دروغ چرا؛ حسودی کردم. من هیچوقت همچین حسی رو قرار نیست تجربه بکنم. هیچوقت قرار نیست بتونم پیششون کام اوت بکنم یا حتی درمورد کسی که دوستش دارم باهاشون حرفی بزنم. حتی هیچوقت قرار نیست یک جشن عروسی یا یک زندگی با کسی که دوستش دارم، داشته باشم. تو چه قدر بدبختی لویی؟
اون‌ها حمایتش کردن، گفتن که قراره بهشون افتخار کنن. این‌ها واقعیه؟ یعنی اینقدر تمام این‌ها واسم دور از ذهن بود؟ آره؛ تمام این اتفاق‌ها و حمایت‌ها، از آرزوهای سوخته‌ی من بودن.
دلایلا بعد چندین دقیقه اومد، با خانواده‌اش دیدار خیلی خوبی داشت و کنار نایل نشست درحالی که دست هم رو گرفته بودن.
من حتی قرار نبود هیچوقت بتونم اینجوری کنار همه دست هری رو بگیرم!
"پس شما تصمیمتون جدیه؟ یعنی قصد دارید باهم ازدواج کنید؟" باباش از هردوشون پرسید.
نایل و دلایلا یه نگاه پر از عشق به هم انداختن و دلایلا جوابشونو داد. "ما از لحظه اولی که عاشق هم شدیم، همین رو می‌خواستیم."
"پس حرفی نمی‌مونه! هروقت که خودتون آمادگیش رو داشتین، به ما خبر بدین که جشن بزرگی رو واستون برپا کنیم. خیلی واستون خوشحالم عزیزای من!" مامان نایل گفت.
یه‌کم دیگه باهم درمورد مراسم و زندگیشون صحبت کردن و بعد رفتیم برای شام.
"خب لویی جان، تو چه کارها می‌کنی؟ زندگی، کار، دانشگاه، ازدواج؟" مامانش ازم پرسید.
من همیشه عاشق خانواده نایل بودم. همیشه باهاشون خیلی راحت بودم، با اینکه تا همین چندوقت پیش فقط از تو گوشی دیده بودمشون.
"زندگی که می‌گذره، فعلا که درگیر درس‌های دانشگاهیم و یه پروژه فیلم کوتاه بهمون دادن. امیدوارم بتونیم به خوبی انجامش بدیم، چون خیلی واسمون مهمه."
"موفق باشی عزیزم. این رشته خیلی به هردوتون میاد. همیشه به نایل گفتم، به تو هم میگم، کارگردانی فقط یه مهارت نیست، تو باید همزمان بتونی چندین کار رو باهم انجام بدی و تو همشون بهترین باشی. شما دوتا واقعا مستعدین و قطعا توش قراره موفق بشین."
"ممنونم."
اونقدری با درک و شعور بودن که وقتی درمورد ازدواج حرفی نزدم، دیگه درموردش ازم نپرسن. همیشه این اخلاقیاتشون رو تحسین می‌کنم.
بعد از شام کمی گپ زدن و رفتن. دلایلا قرار بود امشب رو پیش نایل باشه، پس من ترجیح دادم تنهاشون بذارم و برم همون کلابی که کارا رو اونجا دیده بودم.
به محض اینکه به اون‌جا رسیدم، دنبال کارا گشتم. حدس زدم شاید اون هم اونجا باشه اما نبود. به جاش دوست‌هاش رو دیدم و ازش خبر گرفتم و گفتن که حالش خیلی بد بوده و هرچی ازش پرسیدن، بهشون نگفته چرا. از کلاب زدم بیرون و شماره‌اش رو گرفتم، نگرانش شده بودم.

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now