Song : Remedy by Adele
***
[دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم]"اوه! پیداش کردم. بیا گوشیتو بگیر، شماره دوست دخترت رو میخواستم."
نفسم رو آروم بیرون دادم. به خیر گذشت.
"شماره جینی؟ چرا؟"
"میخوام دعوتشون کنم فردا بیان شام خونمون."
عالیه! ما فقط بیشتر و بیشتر داریم همدیگه رو میبینیم و این یعنی بیچارگی محض!
مامان که رفت، برگشتم سمت هری. قیافهاش آویزون شده بود و میتونستم حس کنم که ناراحته، ولی این چیزی بود که قبلا دربارهاش حرف زده بودیم.
"هزا؟ همه چیز رو به راهه؟"
"آره آره. فقط داشتم فکر میکردم کاش فردا شب هم من پیشت بودم، همین. من درکت میکنم لویی، همه چیز خوبه." دستم رو گرفت که تا حدودی مطمئنم کنه.
"میدونم این سخته، ولی خب فعلا مجبوریم با همین وضع سر کنیم. معذرت میخوام."
"این تقصیر تو نیست اصلا. منم از بابتش اصلا ناراحتیای ندارم، مطمئن باش."
و من به حرف هری اعتماد کردم.فردا شب خیلی سریعتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسید، ما سر میز شام نشسته بودیم و جینی کنار من بود.
بشقاب جینی رو برداشتم و براش غذا کشیدم، چون این جزو کارهاییه که از نظر خانوادههامون، یه دوست پسر خوب واسه دوست دخترش میکنه.
"جینی جان و لویی، مهمونی امشب در اصل بخاطر چیزی هستش که ما دیشب باهم صحبت کردیم، یعنی من و مادر جینی." مامانم گفت و دست از غذا خوردنش کشید.
"آم... بفرمایید." جینی گفت و من هم واسه تایید سرم رو تکون دادم؛ اصلا احساس خوبی به امشب نداشتم.
مامان جینی حرف مامانم رو ادامه داد. "خب ما فکر کردیم که شما تقریبا به اندازه کافی به اون شناختی که لازم بوده نسبت به هم داشته باشین، رسیدین. اگر خودتون موافق باشید نظر ما این بود که خیلی بهتره که تو اولین فرصت باهم زندگی کنید."
جینی تک خنده ای کرد. "چی؟ یعنی ازدواج؟"
اوه محض رضای خدا! شوخیه، مگه نه؟
"من هنوز مدرسهام هم تموم نشده!"
"نه عزیزم، منظورمون اینه که تو اولین فرصتی که پیش اومد این کار رو بکنید. هر وقتی که خودتون خواستید. ولی هرچی زودتر بهتر، مگه نه؟" مامانم رو به ما گفت و لبخندی به مادر جینی زد. انگار داشتن همدیگه رو تایید میکردن.
"دقیقا. درست نیست که مدت زیادی رو همینجوری باهم باشین، خوبیت نداره. میدونین که چی میگم؟"
من و جینی همچین اتفاقی رو تو خوابمون هم نمیدیدیم! باید یه جوری جمعش بکنم.
"خب درواقع، ما هردومون درباره این صحبت کرده بودیم. واسه جفتمون دانشگاه و کار مهمتر از تشکیل زندگیه. و فکر میکنم هنوز آمادگی همچین اتفاقی رو نداریم، حداقل واسه سه چهار سال آینده."
پشت سر هم حرفام رو چیدم و فقط امیدوار بودم که چیز دیگه ای نگن تا اینکه بابام هم وارد بحث شد.
"چیزی که زیاده، کار! درضمن، تشکیل خانواده خیلی مهمتر از تحصیله، پسرم."
دلم میخواست جیغ بزنم. جینی دستش رو دور بازوم پیچید و جوابشون رو داد. "من هم با لویی موافقم. ما اول از همه زندگی شخصی خودمون رو داریم، بعد هم به نظرم هنوز اون قدری که باید اصلا باهم وقت نگذروندیم. گذروندیم؟ معلومه که نه! ما فقط به مدت طولانیای زمان احتیاج داریم."
و بعد حرف جینی هم هنوز کمی مخالفت کردن اما درنهایت کم آوردن. من حالم خوب نبود. اگه مجبور میشدم آخرش با جینی ازدواج کنم چی؟ بالاخره این مدت تموم میشد. با این وضع باید با هری واسه همیشه خداحافظی میکردم. بدبختی پشت بدبختی!
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...