31 - Now I'm Broken

47 8 2
                                    

Song : Hamkhaab by Mohsen Chavoshi

***

[بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست عهد شکن نیست]

وقتی به کافه رسید دید لویی منتظرشه. پشت یک میز دونفره نشسته بود و داشت گوشیش رو چک می‌کرد و بدون هیچ کار خاصی، زیبا و مسحورکننده به نظر می‌رسید. هری روزی صدهابار به خودش لعنت می‌فرستاد به خاطر تصمیم آنی ای که گرفت و گندی که به بار آورد.
میز دقیقا وسط کافه بود و اون‌ها مثل یک کاپل قرار بود بین بقیه قرار بگیرن. میزهای دیگه پر بودن. دود سیگار همه جا پراکنده بود. موزیک بی‌کلامی درحال پخش بود.
"سلام." هری آروم گفت. باعث شد لویی سرش رو بیاره بالا و با لبخند بزرگی بهش سلام بده و بغلش کنه. هری از خودش چندشش می‌شد. آرزو می‌کرد که کاش همون شب می‌مرد.
لبخند تصنعی‌ای زد و رو صندلی رو به روی لویی نشست. حس می‌کرد لال شده و نمی‌تونه حرفی بزنه، ولی باید می‌زد. باید کاری می‌کرد که لویی ازش متنفر باشه چون لیاقتش همین بود. هری لیاقت عشق ورزیدن لویی رو نداشت.
"زندگی بدون من چه طوره؟" لویی پرسید. این که دیر به دیر همدیگه رو می‌دیدن باعث می‌شد لویی هردفعه بیشتر از دفعه قبل برای دیدن هری ذوق داشته باشه؛ بهترین تیپش رو بزنه، خوشبو ترین عطرش رو بزنه و زیبا ترین مدل مو رو درست بکنه. لویی می‌خواست در نظر هری زیبا به نظر برسه و همیشه هم همینطور بود، حتی وقتی که تو شلخته‌ترین حالتش بود.
حقیقت اینه که هری عاشق لویی بود. کاش می‌تونست این رو ثابت بکنه. کاش عصبانیت و قاطی کردن احساساتش می‌تونست دلیل قانع‌کننده ای برای خیانتش به حساب بیاد، اما نمی‌اومد.
"خسته کننده‌ست. بی رنگ و روعه." هری به نرمی جواب داد.
"تو چی، لو؟ تو لندن، زندگی ای که آرزوش رو داشتی و شغل رویاییت کنار بهترین دوستت؟"
لویی کمی از نوشیدنیش رو خورد. "خوبه. نبود تو خیلی زیادی حس می‌شه. می‌دونی، خیلی امیدوار بودم به اینکه امسال قراره زندگیم با اومدن تو به لندن از این رو به اون رو بشه ولی خب نشد. اما خیلی امید دارم به سال بعد. آدم به امید زندست دیگه، نه؟" چشم‌هاش برق می‌زد. دقیقا روزی که هری قرار بود بدترین خبر زندگیش رو به لویی بده، لویی عاشق‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ جوری که بهش نگاه می‌کرد و بهش اهمیت می‌داد خاص‌تر از هروقت دیگه ای بود.
"آره، درسته. من همه تلاشم رو می‌کنم که امسال بیام لندن. واسه تو تلاش می‌کنم، واسه خودمون."
لویی به آرومی پلک‌هاش رو روی هم قرار داد و باز کرد، انگار که می‌خواست تایید کنه حرفش رو.
سفارششون رو آوردن. هری داشت ذهنش رو مرتب می‌کرد. می‌دونست قرار نیست چیزی که واسش تمرین کرده رو بگه، همیشه همین بود.
"دوستت دارم لویی. می‌خوام این رو بدونی که من واقعا دوستت دارم؛ حتی اگه احمقانه‌ترین رفتار‌ها ازم سر می‌زنه و همیشه ناراحتت می‌کنم و دلت رو می‌شکنم و-"
"صبر کن بابا یواش‌تر! تو رفتار احمقانه ای ازت سر نزده که. تو همیشه همون آدم درستی و فقط شرایطی که توش قرار گرفتیم باعث شده همچین حسی داشته باشی چون من هم همین حس رو دارم و طبیعیه."
"نه." با لبه لیوانش ور رفت.
"چی نه؟" چهره لویی نگران شده بود.
"این دفعه فرق داره." داشت قلبش می‌اومد تو دهنش. این آخرین لحظه ای بود که لویی رو داشت. این آخرین ثانیه ای بود که لویی باهاش مهربون بود. این آخرین روزی بود که لویی هنوز عاشقش بود.
لویی منتظر نگاهش می‌کرد، سوالی نمی‌پرسید.
"من بهت خیانت کردم. من وقتی که اینجا نبودی بهت خیانت کردم و با یه پسری که هیچ شناختی ازش نداشتم تو یه کلابی که تاحالا پام رو هم توش نذاشته بودم خوابیدم. خودم هم این رو خواستم. همه‌اش هم به میل و اراده خودم بود."
هری حرف‌هایی که زین بهش گفته بود رو به لویی نگفت. هری می‌خواست لویی ازش متنفر بشه چون خودش از خودش متنفر بود.
لویی بعد از اون سکوت طولانی، خنده کوتاهی کرد. "شوخی مسخره ای بود!"
"شوخی نیست." لحنش جدی‌تر شد. "من اون شبی که باهات تو چت بحث کردم رفتم با یه غریبه خوابیدم. مثل روانی‌ها مست کردم و کل روز رو تو خیابون راه رفتم و تصمیم مسخره‌ای گرفتم. فکر کردم این تنفرم از زندگیم و این که هیچ وقت قرار نیست بتونم آزاد باشم و اون دعوامون می‌تونه با این کار حل بشه ولی اشتباه می‌کردم و بهت حق می‌دم که الان بزنی تو گوشم، نخوای دیگه هیچ‌وقت ریخت نحسم رو ببینی و بخوای واسه همیشه از زندگیت گورم رو گم بکنم."
"به جز اولیش قطعا همه این‌ها رو می‌خوام."
اون لبخند و چشم‌های پر از عشق لویی، با چندین جمله هری تبدیل شدن به لبخند پر از نفرت و چشم‌های سردی که توشون پوچ بود.
"باورم نمی‌شد که یه روز به همچین آدم پستی تبدیل بشی، هری." لویی در ظاهر آروم بود ولی از درون داشت می‌سوخت. هری سکوت کرده بود و به نتیجه تصمیم ابلهانه‌اش نگاه می‌کرد، رفتن لویی واسه همیشه از زندگیش رو تماشا می‌کرد، پودر شدن تموم رویاهاشون رو نگاه می‌کرد.
"فکر کنم مسیرمون دیگه از هم جداست." لویی از جاش بلند شد، تو قسمت صندوق هزینه رو پرداخت کرد و از کافه زد بیرون. هری تنها اونجا نشست و اشک ریخت به خاطر حماقت خودش. می‌دونست؛ از همون شب می‌دونست که قراره همچین اتفاقی بی‌افته.
در حقیقت، هری نگران بود که لویی الان با چه حال بدی قراره برگرده به لندن و ماجرای معشوق بی‌لیاقتش رو برای نایل تعریف بکنه. هری نگران بود که لویی قراره بره به شهری که باهم واسش برنامه زندگیشون رو ریخته بودن.
به خونه زین رفت. مادرش ازش استقبال خوبی کرد و رفتن تو اتاق زین.
"چی گفت؟" چهار زانو رو زمین نشسته بودن و زین دست هری رو گرفته بود. "رفت. رفت سراغ زندگیش."
"یعنی چی؟ دقیق بگو ببینم."
هری جزء به جزء مکالماتشون رو واسش تعریف کرد. کاش همه چیز برمی‌گشت به دو هفته قبل و تصمیم دیگه ای می‌گرفت.

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now