25 - Fearless

54 11 6
                                    

Song : Beautiful by Lana Del Rey

***

صبح به لیام زنگ زدم تا ببینم می‌تونم ببینمش یا نه. از وقتی که پدر و مادرش جدا شده بودن خیلی ضربه روحی بدی خورده بود و من کنارش موندم ولی این کافی نبود. به هری و زین سفارش کرده بودم که وقتی من نیستم هوای لیام رو داشته باشن و هری یک بار که داشتیم تلفنی باهم صحبت می‌کردیم، گفت که لیام با زین بیشتر خو می‌گیره تا با هری.
"سلام تومو! پارسال دوست امسال آشنا؟"
"سلام. امسال آشنا به خاطر اینکه اومدم دانکستر. ببینم پسر، وقت داری امروز همدیگه رو ببینیم یا نه؟"
"اوه! خوش برگشتی! آممم... امروز من تو گلفروشی باید باشم چون مامانم کار داره جایی."
مامان لیام گلفروشی داشت، همونجوری که شغل پدربزرگ و مادربزرگ لیام هم همین بود. لیام هم مثل مامانش به گل و گیاه علاقه داشت و به زودی قرار بود یک گلخونه هم بخرن.
"اه شت. خب نمیشه من بیام اونجا یکم ببینمت فقط؟ دلم واست تنگ شده خب."
"چرا که نه؟ ولی زین هم گفت قراره عصر بیاد اینجا اگه میای اینجا می‌تونم بهش بگم یه روز دیگه بیاد."
"نه نه به زین چیزی نگو، واسه اون هم دلم تنگ شده. اینجوری یک تیر و دو نشون هم می‌شه اصلا، هردوتون رو می‌بینم."
و عصر من رفتم به سمت گلفروشی. بعدش هم باید مستقیم می‌رفتم خونه خاله اینا چون قرار بود شب رو اونجا پیش هری بگذرونم. دقیقا مثل اولین قرارمون قلبم داره تو دهنم می‌زنه.
قبل اینکه وارد گلفروشی بشم، از پشت شیشه زین رو دیدم که کنار لیام رو صندلی نشسته بود و دستش دور شونه‌ی لیام بود.
من خرمگس معرکه‌تر از این حرف‌هام! یهو در رو باز کردم و دویدم سمتشون. "سلام بر شما دوستان عزیز!" دقیقا جلوشون ایستاده بودم. زین سریع دستش رو برداشت. خیلی ضایع بودن.
یکم سلام و احوالپرسی کردیم و لیام گفت که چه‌قدر با زین خوبه و چه‌قدر دوستای خوبی برای هم شدن. هرچند که من هنوز هم باورم نمی‌شد چیزی بیشتر از دوست نباشن.
"فاک بهش! لویی دارم زیر نگاه فاکیت آب می‌شم!"
زین گفت وقتی که روشون زوم کرده بودم و داشتم با یه لبخند شیطانی نگاهشون می‌کردم.
"زین!" لیام بهش توپید.
"اوه قلبم! چه قشنگ هم صداش می‌کنی!" به شوخی دستم رو روی قلبم گذاشتم. "درست بگو ببینم چه خبره اینجا؟" رو به زین گفتم.
"خفه شو. لیام یه دوست دختر داره که خیلی هم دوستش داره."
شاید اولش فکر می‌کردم که چیزی بینشونه ولی الان که زین این رو بهم گفت حس کردم شوک بزرگی بهم وارد شد.
"آره لیام؟"
"آره. حالا بعدا بهت درموردش می‌گم."
"ولی یادم موند که زین هم خبر داشت ولی من نه!"
لیام دستش رو کوبید تو پیشونی‌اش. "خب شما اینجا تشریف نداشتی."
وقتی مامان لیام برگشت، رفتیم کافه تا چیزی بخوریم و بعد مدتی ازشون جدا شدم تا برم پیش هری.
دل تو دلم نبود که بعد یک ماه قراره هری رو ببینم. انگار این دوری‌های طولانی مدت، قرار نبود هیچ‌وقت برامون عادی بشه. یک شاخه گل نرگس از لیام براش گرفته بودم و گذاشته بودمش تو کوله‌ام تا بتونم ببرمش تا تو اتاقش.
در خونه‌اشون باز بود! تو نگاه اول احساس خوبی بهم دست نداد. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که صدای دعوا رو شنیدم.
"خفه شو! فکر کردی انقد بی‌خانواده شدی که هر روز از ماشین یه دختر پیاده بشی و هیچکس هیچی بهت نگه؟ اوه! چی شد؟ بهت بر هم می‌خوره؟" صدای نوآه بود. این رو داشت به هری می‌گفت؟
"هر ساعتی از روز که عشقش می‌کشه می‌آد خونه. خوبه واقعا! من که هم سن این بودم چه طور بلد بودین اون‌قدر محدودم کنین؟ بله، حالا تحویل بگیرید! پسر عزیزتون دیگه چه کار می‌خواسته بکنه، که نکرده؟ نه هری! واقعا غلط دیگه‌ای هم بوده که تو نکرده باشی؟"
"بسه نوآه! برو تو اتاقت." صدای خاله بود.
"نمی‌خوام ریختش رو ببینم."
"من همین الان از اینجا می‌رم که دیگه ریختمو نبینی بدبخت عقده‌ای. می‌تونی بری به تفریح‌های نکردت، خوشی‌های نداشتت و حسرت‌های نوجوونیت فکر بکنی؛ شاید یهو معجزه شد و برگشتن!"
صدای هری دائما بهم نزدیک‌تر می‌شد.
"کدوم گوری فکر کردی داری میری؟ پیش یکی از همون دخترا؟"
"هرجایی شده می‌رم که فقط پیش توی آشغال نباشم!"
صدای قدمای هری بهم نزدیک‌تر می‌شد و صدای خاله که داد می‌زد و به هری می‌گفت نرو، بیشتر.
بالاخره وقتی تو راه پلی دوم پیچید، دیدمش. صورتش قرمز بود و محکم کوله‌اش رو تو دستش گرفته بود. وقتی به پله ای که من روش ایستاده بودم، رسید، اول محکم بهم برخورد کرد و بعد سفت گرفتمش تا نیفته.
تا چندین ثانیه با چشم‌های گرد و البته اشکیش داشت نگاهم می‌کرد. "هری! هیچی نگو و باهام بیا." دستش رو گرفتم و به بیرون خونه هدایتش کردم. چند تا کوچه رو رد کردیم و روی یک نیمکت نشستیم. هوا تاریک شده بود و این اولین باری بود که هری با داداشش دعوا می‌کرد، جلوی خانواده‌اش بهش فحش می‌داد و از همه بدتر اینکه از خونه زده بود بیرون.
"چرا باید الان بیای؟ نه یه خبری، نه یه زنگی، نه هیچی."
"من می‌خواستم این یه سورپرایز باشه. بعد وقتی رسیدم دیدم در خونه بازه و بعدش هم که صدای دعواتون رو شنیدم."
"الان باید چه گوهی بخورم؟ نوآه فکر می‌کنه من هر روز با یه دختر میرم و میام. آخه دیکهد تو خبر نداری من با یه پسر قرار می‌ذارم احمق!" داد می‌زد و صداش هموز هم می‌لرزید. رو نیمکت بهش نزدیک‌تر شدم و بغلش کردم. "آروم باش هری. حق با توعه."
من نوآه رو هم یک جورایی درک می‌کردم، اون هیچ‌وقت حتی همین آزادی کوچکی که هری داره رو هم نداشته و این رفتارهاش تا اندازه‌ای طبیعیه. ولی به هرحال الان وقت دفاع کردن از نوآه نبود‌.
"من کنارتم، باشه؟ من و خانواده‌ات می‌دونیم که تو همچین آدمی نیستی. مامان و بابات رو با دوست‌هات آشناشون کن و بهشون بگو که فقط دوست‌هاتن و وقتی از ماشین کسی پیاده میشی لزوما به این معنی نیست که باهاشون تو رابطه‌ای. بعد هم بهشون بگو که اصلا الان تو فاز تو رابطه رفتن و این‌ها نیستی، دقیقا حرفی که موقع دوست شدن با جینی گفتی. این جوری حرف تو رو قبول می‌کنن."
"باشه. ولی من الان نمی‌رم تو اون خونه کوفتی که مجبورم هرلحظه توش ریخت نحس نواه رو ببینم."
دست چپم که دور شونه‌اش انداخته بودم رو به گونه‌اش رسوندم و آروم نوازشش کردم. "من بخاطر اینکه پیش تو باشم اومدم این‌جا. بیا برگردیم خونه و با مامان و بابات حرف بزن. اصلا من هم با نوآه حرف می‌زنم. بالاخره که باید برگردی به اون خونه؛ عزیزِ من." شقیقه‌اش رو آروم و طولانی بوسیدم. هری نفس عمیقی کشید.
"دلم واست تنگ-"
"منم. منم همینطور." حرفش رو قطع کردم.
چندین دقیقه با سکوت، نوازش و لمس‌های کوچک گذشت. دستش رو گرفته بودم و انگشت شستم هرازگاهی روی پوستش حرکت می‌کرد.
"هرماه میای دانکستر؟"
"سعی می‌کنم بیام. ولی نمی‌دونم قراره چند ماه آینده چه طور پیش بره. اگه درس‌ها سنگین‌تر بشه، فکر نکنم."
"کافیه امسال رو تحمل کنیم، بعدش من هم میام لندن. همه چیز خوب می‌شه، لویی. من امید دارم."
"منم."
"می‌خوام برگردم خونه."
خوبه. خوشحالم که هری جرعتش رو پیدا کرد که با خانواده‌اش حرف بزنه و قانعشون بکنه. ما رفتیم خونه و هری مامان و باباش رو متقاعد کرد و بدون انداختن حتی نیم نگاهی به نوآه، رفت تو اتاق مشترکشون. من رو هم دنبال خودش کشوند.
"اگه امشب نخوابی واسه پرواز فردا خسته‌ای؟" هری به محض بستن در پشت سرش، ازم پرسید.
"خب... فکر کنم آره."
"پس متاسفم چون باید یه امشب رو تا صبح باهم حرف بزنیم." از جلوم رفت کنار و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
"من کی‌ام که اعتراضی داشته باشم؟"
لبخندی زد و لباس‌هاش رو عوض کرد. من هم لباس‌هام رو عوض کردم چون فقط می‌خواستیم شام بخوریم و بعدش تا صبح بیدار بمونیم. گل نرگس رو از تو کیفم درآوردم. پژمرده و لاجون شده بود. "این قرار بود یه گل باشه مثلا، واسه تو."
گرفتمش سمتش. اون‌قدر پژمرده شده بود که حتی ساقه‌اش صاف نمی‌ایستاد.
هری خندید. "مهم اینه که یادت بود من عاشق نرگسم. ممنون لو." از دستم گرفتش و گذاشتش رو میز.
بعد از شام، نوآه هم اومد تو اتاق و فقط به من یک نگاهی انداخت. "شب بخیر." نوآه گفت و بلافاصله رفت تخت بالایی تا بخوابه. من اصلا حواسم به اینکه نوآه هم امشب تو اتاقه نبود! عالی شد.
لامپ رو خاموش کردیم و هری رفت رو تختش و من هم پایین تخت، سر جام، دراز کشیده بودم. دستم رو بردم تا لبه‌ی تختش و هری دستم رو گرفت. هیچ نوری به جز لامپ کوچه وجود نداشت، به زور می‌تونستم صورتش رو تشخیص بدم، ولی چشمم عادت می‌کرد.
گوشیم رو از کنارم برداشتم و نورش رو زیاد کردم. تو صفحه چت هری تایپ کردم هات‌اسپاتت رو روشن کن، نت ندارم و گوشیم رو دادم به هری.
وقتی این رو خوند، همین کار رو کرد. ما کنار هم بودیم ولی باید تا صبح چت می‌کردیم! واقعا جالبه!

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now