24 - What If They Know?

50 9 11
                                    

Song : Take Me to Church by Hozier

***

فردا اولین روز دانشگاه بود و ما استرس داشتیم. نایل هم رشتش مثل من کارگردانی بود و یک ذوق عجیبی داشتیم از بابت اینکه تو یک دانشگاه درس می‌خونیم.
نایل بعد از صبحانه، سریع آماده شد و بیرون رفت تا به قرارش با دلایلا برسه و گفت که بعدا بیشتر با من آشناش می‌کنه. تصمیم گرفتم یکم دور و بر خونه رو نگاه کنم و همچنین وسایلم رو برای فردا آماده کنم. نایل یک کتابخونه از زمین تا سقف روی یکی از دیوارها داشت که کتاب‌های داخلش به ترتیب رنگ چیده شده بود. البته نصف بیشترش خالی بود و می‌گه که قراره کم‌کم پرش کنه. از جنایت و مکافات گرفته تا زنان کوچک همگی بین کتاب‌هاش بودن. نایل همیشه وقت خالیش رو بین کاغذ‌های همین کتاب‌ها می‌گذروند و معتقد بود که کتاب بهتر از فیلمه ولی من دقیقا برعکسش بودم. واسه همین هیچوقت یا کتاب نمی‌خوندم، یا نصفه نیمه ولش می‌کردم.
سمت پنجره‌های قدی، یک میز چوبی بود که روش پر از گل‌های مختلف بود که مشخص بود به نور نیاز داشتن. به جز اون‌ها، جاهای دیگه خونه‌اش، مثل اتاقش و جاهای کم‌نور هم، گل‌های آپارتمانی گذاشته بود.
اینکه منِ شلخته با نایلِ مرتب و منظم قراره تو یک خونه زندگی کنیم، احتمالا یک کابوس به نظر می‌رسه، ولی امیدوارم نایل رو من اثر بگذاره تا یکم آدم بشم.
هروسیله ای که نیاز داشتم رو تو کیفم گذاشتم و حتی لباس‌هام رو هم آماده کردم. ولی وقتی نایل رسید، اتفاق دیگه ای افتاد.
"لویی پاشو بریم کلاب! ما هنوز قبولیمون رو جشن نگرفتیم." رو کاناپه ولو شد. "زود آماده شو، منتظرتم."
من تا شب کلی کار کرده بودم و الان می‌خواستم درست بخوابم که برای اولین روز دانشگاهم ترجیحا سرحال باشم و خواب نمونم و الان، ساعت یازده شب، نایل می‌خواد منو بکشونه بیرون.
"می‌دونی که اصلا دلم نمی‌خواد روز اول دانشگاهم گند بخوره توش دیگه؟ بیا بذاریمش یه روز دیگه لطفا."
"نه لویی. وقتی ما فردا بریم دانشگاه، دیگه رفتیم که رفتیم! دیگه جشن گرفتن نداره. غر نزن و برو حاضر شو، قول می‌دم خوش می‌گذره."
من از کلاب رفتن متنفر بودم. اخه چرا آدم باید جشن قبولیش رو تو کلاب بگیره؟ یه جا پر از آدمای مست که فقط خودشونو تکون میدن. خب که چی؟
بحث کردن با نایل بی‌فایده بود، پس فقط آماده شدم تا بریم؛ بلکه زودتر برگردیم.
نایل اونجا چند تا از دوستاش رو دید. درواقع دوست صمیمی زیادی نداشت، ولی با افراد زیادی دوست خیلی دور بود. شاید سال تا سال هم همدیگه رو نمی‌دیدن. کل مدت نایل مشروب می‌خورد و دائما به من می‌گفت که بخور ولی من چیزی نمی‌خوردم. درحد فاک مست شده بود و داشت پیش همون دوست‌هاش می‌رقصید. بالاخره باید یکی باشه که نایل رو جمع کنه. خیلی عالیه که شب قبل اولین روز دانشگاهم، سردرد هم نصیبم شد!

"انگار بالاخره یه آدم اینجا پیدا شد!" یه دختر از پشت سرم گفت و بعد اومد رو به روم. لباس‌های کاملا معمولی تنش بود و قیافه‌اش کلافه به نظر می‌رسید.
"چه طور مگه؟"
"با دوستام اومدیم اینجا و اونا نمی‌دونن که من همین امروز از دوست پسرم جدا شدم. واسه همین نمی‌خوام مثل اونا سگ مست بشم. تو هم خیلی هوشیار به نظر میای."
و بعد هم من ماجرام رو واسش تعریف کردم.
"دوستش داشتی؟" ازش پرسیدم.
"خیلی زیاد."
"پس واسه همین نمی‌خوای خوش بگذرونی!"
"اون که آره. ولی کلا از مشروب خوردن خوشم نمیاد." کمی براندازم کرد.
"منم همینطور." شونه‌هام رو بالا انداختم. تو ارتباط برقرار کردن با بقیه، افتضاح‌ترین بودم. "آم... می‌خوای بریم بیرون حرف بزنیم؟ اگه می‌خوای البته."
"آره. آره حتما."
به نایل گفتم که دارم میرم بیرون از کلاب ولی بعید می‌دونم چیزی از حرفم رو متوجه شده باشه. با دختری که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم، از کلاب خارج شدم.
"اسمم کاراست. بیست و یک سالمه و دانشگاه نرفتم. تو نوجوونیم بابام از مامانم جدا شد و دوباره ازدواج کرد. ما پول نداشتیم. مامانم تن‌فروشی می‌کرد تا پول دربیاره. من دلم نمی‌خواست با اون پول زندگی کنم، دلم نمی‌خواست هرشب مامانم زیر یکی باشه و اکثر اوقات تا صبح حتی خونه هم نیاد. واسه همین تو هیجده سالگیم، وقتی که باید وارد دانشگاه می‌شدم و مسیر جدیدی از زندگی رو تجربه می‌کردم، از خونه زدم بیرون و رفتم تا مدتی تو رستوران کار کردم. با دوست پسرم، جاش، هم همون‌جا آشنا شدم."
دهنم باز مونده بود. چه قدر سختی کشیده بود این دختر.
"بعدش رفتم پیش یه مرده که لباس فروشی داشت و شدم یکی از فروشنده‌های مغازه‌اش. وقتی یکم پول جمع کردم، مغازه خودم رو زدم. لباس‌زیر می‌فروشم."
"تو خیلی قوی هستی. می‌دونی که باید بابت همه‌ی اینا به خودت افتخار کنی؟" دستش رو گرفتم.
پوزخندی زد. "به کجاش افتخار کنم؟ همش بدبختی بوده. یه دختر آواره‌ی بی‌خانواده بودم که اصلا جوونی نکردم. حتی نوجوونیم هم کوفتم شد‌. اینا افتخار داره؟"
"اینکه تو همچین شرایطی از پس خودت براومدی و رو پای خودت وایسادی و دوام آوردی افتخار داره؛ معلومه که افتخار داره."
"آره! باشه. قبوله!" به تمسخر گفت.
"تو چی؟ تو با دوست دخترت خوبی؟"
"ندارم." منم می‌تونستم باهاش حرف بزنم. ما قرار نبود تو این شهر به این بزرگی، دوباره باهم رو در رو بشیم، پس می‌تونستم راحت بهش همه چیز رو بگم.
"اوه پس تو هم باهاش به هم زدی‌! اشکال نداره. این چیزا زود از سرت می‌پره. خود منو ببین! اصلا قیافه‌ام شبیه کساییه که تازه از دوست پسرشون جدا شدن؟"
"نه. خب... چه‌طور بگم؟ من دوست پسر دارم."
شنیدم که زیر لب یه 'اوه' گفت‌. امیدوارم هوموفوبیک نباشه که اصلا حوصله‌‌ی جنگ و دعوا ندارم.
"خب هر چی. به هرحال رابطه‌تون خوبه؟" یه پاکت سیگار از کیفش درآورد و یک نخش رو گذاشت رو لبش و خواست روشنش کنه.
"میشه لطفا اینجا نکشی؟ حالم بد میشه."
"باشه." سیگار رو گذاشت سرجاش. بهش نمی‌خورد که ناراحت شده باشه، دختر با درکی بود.
"ما رابطه‌مون خوبه ولی مدت زمانی که از هم دور بودیم داره کم‌کم بیشتر از زمانی می‌شه که کنار هم بودیم. مسخره‌ست."
"اسمش چیه؟ اگه می‌خوای بگو البته." دستش رو زد زیر چونه‌اش و با دقت بیشتری نگاهم کرد. کاش می‌شد باهاش دوست بشم.
"هری. پسرخالمه. خانواده هامون زیادی مذهبی‌ان و هوموفوب هم هستن. اوضاع داغونیه، نه؟" لبخندی زدم.
"از داغون هم داغون تره! نه، شوخی کردم. ولی شرایطتون یکم زیادی بده."
سرم رو تکون دادم.
"شماره‌ات رو میدی؟ دلم می‌خواد باهات دوست بشم، اگه تو هم می‌خوای. پسر باحالی به نظر میای."
"منم می‌خواستم همین رو بگم، فقط نمی‌تونستم بگم." هردومون خندیدیم و شماره هامون رو تو گوشی‌های همدیگه سیو کردیم و نایل با دوست‌هاش بالاخره از کلاب دل کندن. از کارا خداحافظی کردم و با نایل به خونه برگشتیم.
روزها می‌گذشت، بیشتر وقتمون صرف کارای دانشگاه می‌شد، من و نایل واقعا رشته‌مون رو دوست داشتیم و با عشق و علاقه درس می‌خوندیم. گاهی می‌رفتیم بیرون تا تو لندن بچرخیم و تعداد دفعاتی که من با هری صحبت می‌کردم کم‌تر و کم‌تر شده بود چون واقعا سرمون شلوغ بود. چندین بار هم با کارا رفتم بیرون و به مغازه‌اش هم رفتم. آخر ماه قرار بود برگردم دانکستر تا دو روز پیش خانواده‌ام و مهم‌تر از همه پیش هری باشم.
روز اول رو کاملا پیش خانواده‌ام گذروندم. اون‌ها خیلی خوب باهام برخورد می‌کردن چون دلشون برام تنگ شده بود و مدت زیادی بود که ازشون دور بودم. تا بعد از شام همه چیز عالی بود و من هم حالم خوب بود، می‌گفتیم و می‌خندیدیم؛ ولی همه‌ی این‌ها تا جایی ادامه پیدا کرد که اخباری که داشت از تلوزیون پخش می‌شد، یک خبر رو پخش کرد.
"ازدواج همجنسگرایان در نیوزیلند قانونی شد."
چرا دقیقا باید موقع پخش شدن همچین خبری اصلا پیش خانواده‌ام باشم که مجبور باشم چرت و پرت‌هایی که بابام درباره‌اش می‌گه رو بشنوم و سکوت کنم؟
"همین کم بود. روز به روز دارن این مریض‌ها بیشتر می‌شن. خانواده‌هاشون چه‌طور می‌تونن این‌ها رو درمان نکنن؟" بابام گفت و شبکه رو عوض کرد. مامانم تو آشپزخونه بود و داشت به الی غذا می‌داد. "من یکی از دوست های دانشگاهم همینجوری بود. البته بعدش دیگه باهاش قطع رابطه کردم. این چندشه! یه رفتار مریض و غیرعادی که دارن طبیعی جلوه می‌دنش. بعدا از یکی از همکلاسی‌هام شنیدم که بردنش واسه درمان پیش روانپزشک. دیگه خبر ندارم خوب شد یا نه، ولی باید خوب بشن، چون این‌ها فقط یه مشت تلقین مسخره‌ست وگرنه خدا همه رو جفت آفریده."
بابام هم به نشونه تایید سرش رو بالا و پایین کرد. اوه، پسر! اینجا کلی تفاوت وجود داره! اگه بفهمن چی؟ اگه یه روز همه چیز لو بره، یعنی به چه روشی من رو می‌کشن؟ شاید هم این واقعا مریضیه، شاید بخاطر بزرگ شدنمونه، شاید همش فقط مال یک دوره کوتاه باشه.
"صد رحمت به کشورهایی که این آدمای پست رو می‌کشن یا حداقل یه مجازات سنگین واسشون دارن. اگه همینجوری همه همجنسگرا بشن که اصلا نسل بشر منقرض می‌شه!"
"کل دنیا رو دارن می‌گیرن. وقتی تو هر فیلمی و سریالی یه جفت از این‌ها رو می‌گذارن یا وقتی واسه این جهالت میان جشن و رژه و هزارتا برنامه تلوزیونی درست می‌کنن، مشخصه که می‌خوان کل مردم رو بیمار کنن."
موهای تنم سیخ شد. حتی فکر کردن به روزی که با یک سهل‌انگاری، با یک اشتباه و با یک سوتی قراره کشته بشم هم تن و بدنم رو می‌لرزوند.
می‌دونین، شنیدن این صفت‌ها، این لقب‌ها، این نسبت‌ها و این توهین‌ها زیادی غیرقابل تحمل و سخت بود واسه منی که پدر و مادرم داشتن این‌ها رو بهم نسبت می‌دادن. من کثیف و پست نیستم، من قبل از هر چیزی یه آدمم و بعدش هم پسرتونم. من یه مریضم؟ یه انسان چندشم برای مامانم؟ اگه چندشم چه جوری بغلم می‌کنه؟ چجوری می‌تونه با فهمیدن اینکه من از همجنس خودم خوشم می‌آد این احساس مادرانه ای که بهم داره رو به نفرت تبدیل کنه؟ فقط دونستن اینکه من عاشق هری شدم‌ مسبب همه‌ی این‌ها می‌شه.
بعد چندین دقیقه رفتم تو اتاقم. نیاز داشتم با هری حرف بزنم تا آروم بشم ولی دلم نمی‌خواست وقتی بالاخره اومدم دانکستر یهو یه پیام با همچین موضوعی رو بهش بدم؛ پس می‌گذارمش واسه فردا که دیدمش.

'پرنده‌ی قلب بی‌تابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرف‌های دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آن‌ها خاموش می‌مانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا می‌کنند و از کنار آن به سادگی می‌گذرند؛ چرا که تو و من از جنس اسارتی هستیم که در تک‌تک اعضا و جوارح‌مان رخنه کرده است. به راستی که معجزه‌ی رهایی هرگز برای ما اتفاق نمی‌افتد.'

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now