Song : Sweater Weather by The Neighborhood
***
تو مدرسه سر کلاس ادبیات دائم ذهنم درگیر بود و اتفاقات دیشب رو مرور میکردم. دست خودم نبود، یهکم زیادی شوکه شدم. اما عجیب تر از اون بوسه، این واسم عجیبه که چرا باید بعد حرف زدن درموردش با هری، حالم از این رو به اون رو بشه؟ نمیدونم. فکر کنم دارم زیادی بزرگش میکنم. اونقدرها هم مهم نبود.
واسه لیام همه چیز رو تعریف کردم، از دیشب گرفته تا ماجراهای زین و هری. فکش چسبیده بود کف زمین. لیام از من پرسید که از جینی خوشم میاد؟ و من نه رد کردم نه تایید چون واقعا خودم هم نمیدونم، من فقط دو بار دیدمش و به عنوان یک آدم به نظرم آدم خوبیه؛ اما فکر نمیکنم فعلا بتونم دوست دخترم صداش کنم چون حسی بیشتر از اون رو احساس نمیکنم. اینجور چیزها فقط زمان میخوان.
"نمیخوای با جینی حرف بزنی؟" لیام پرسید. "اوه چرا. از دیشب قصد دارم باهاش حرف بزنم ولی مشکل اینه که نمیدونم چه زری باید بزنم. اون هم تو شرایطی بود که من بودم." دستم رو از جلوی دهنم برداشتم.
"اوکی. ولی این که حرفی نزنی باعث نمیشه که از این اوضاع تخمی ای که رفتین توش، دربیاین." اگر سر کلاس نبودیم حتما با لیام بحث بزرگتری داشتم. آقای ماردین، معلم ادبیات، بهمون اخطار داد که ساکت باشیم و متاسفانه نتونستم جواب لیام رو بدم.
بعد مدرسه، جلوی در از لیام خداحافظی کردم و هری سمتم اومد. دستش رو انداخت رو شونم و از مدرسه زدیم بیرون. "امروز چهطوری؟ از صبح افتخار دیدنتون رو نداشتیم جناب!" مشتی به بازوم زد. "همونجوری ام که دیروز بودم. لیام مخم رو خورد و حوصله نداشتم. تو چهطوری؟ زین چی؟" پوف کشید. "این طبیعیه که دلم میخواد هم زیر مشت و لگد بگیرمش و هم بغلش کنم؟ فکر نکنم طبیعی باشه. به هر حال همون عنیه که رید بهم، متاسفانه."
"بیخیال هری! داری تو هم کم کم ازش میکشی بیرون. این خوبه. میای امروز پیاده برگردیم؟" قبول کرد.
تو راه برگشت، جینی بهم زنگ زد. یه جا ایستادم تا باهاش حرف بزنم.
"سلام جی. خوبی؟ ببخشید من میخواستم از دیشب باهات حرف بزنم ولی تا همین الان کلاس داشتم."
"خوبم. میتونیم امروز همدیگه رو ببینیم؟ باید باهات رو در رو صحبت کنم."
"آممم... یعنی مثلا پشت تلفن یا تو چت نمیشه؟ امروز یه خرده سرم شلوغه." چرت و پرت میگفتم. فقط حوصله بیرون رفتن نداشتم.
"باشه. تو ویدیو کال بهت میگم. فعلا." و قطع کرد. اوکی این یهکم عجیبه ولی خب اهمیتی نداره واسم.
هری بهم گفت که باید بیشتر به جی اهمیت بدم و هواش رو داشته باشم و این چرت و پرتها؛ که من اصلا تو خودم نمیبینم که بخوام همچین کارهایی رو الان انجام بدم اونم واسه کسی که هنوز حسم رو بهش نمیدونم.
برگشتم خونه و واسه امتحان زیست فردا جزوههام رو خوندم. جینی یک بار وسط درسم بهم زنگ زد که ریجکتش کردم و الان که تموم شده بود، خودم بهش زنگ زدم.
دوربینش رو روشن کرد. قیافهاش آویزون بود و ناراحت بود.
"هی، خوبی تو؟ من واقعا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم جینی. اصلا نمیدونم. نباید اون اتفاق میافتاد بینمون ولی خب من هم مثل تو بودم و باور کن خودم هم نمیخواستم این کار رو بکنم ولی مجبو-"
" من دوست دختر دارم."
دهنم باز مونده بود چون داشتم حرف میزدم و یه لحظه خشک شدم. اوکی الان چی گفت؟ دوست پسر داره؟
"تو دوست پسر داری؟"
موهاش رو کنار زد. "نه. دوست دختر."
"و چرا الان به من میگی؟" با خودش چه فکری کرده؟ فکر کرده من مسخرشم؟ "به خاطر این که من به کمکت احتیاج دارم. امیدوارم هوموفوب نباشی البته."
"نه اون قدر مغز فندقی نیستم! چه کمکی الان از دست من بر میاد دقیقا؟"
"تو خانواده من رو دیدی. میدونی که هوموفوبن و عمرا اگه عوض بشن. اگه متوجه بشن که من... که من با یه دختر قرار میزارم، منو میکشن. نه این که فقط طردم کنن، من رو میکشن لویی! تو هیچ ایده ای نداری که من دارم راجع به چه چیزی حرف میزنم." بغض کرده بود. کاش الان پیشش بودم. الکی نبود که اصرار داشت رو در رو همدیگه رو ببینیم.
"و من ازت میخوام که... اگه میشه و ممکنه و تو شرایطش رو داری، فقط به ظاهر دوست پسر من باشی. بخاطر همینم این مدت چیزی نگفتم چون میترسیدم تو هوموفوب باشی از اونجایی که خانوادههامون از نظر بسته بودن مثل همن، و وقتی دیشب اون اتفاق افتاد من فکر کردم باید قبل این که تو یه وقت ازم خوشت بیاد این رو بهت بگم، و بهت گفتم."
"خب اینجوری که سخته؛ یعنی واسه تو سخت میشه و واسه پارتنرت. تو مجبوری کل مدتی که پیش خانوادتی رو جوری نشون بدی که انگار با من در ارتباطی و این چیزها."
یک دستمال برداشت و اشکهاش رو پاک کرد. "آره میدونم. ولی چاره دیگه ای ندارم. ببخشید این فقط خیلی خواسته بزرگیه و من درک میکنم که اگر تو نخوای قبولش-"
پریدم وسط حرفش. "من مشکلی ندارم. اوکیه. و میدونی، راستش تو این مدت من خیلی تلاش کردم که حسم رو بهت بفهمم ولی خب چیزی از بار اولی که دیدمت تغییر نکرده و این خوبه. خوشحالم واست جی، امیدوارم کنار هم ادامه بدین."
و بعد کلی ازم تشکر کرد. وقتی قطع کردم تا چند دقیقه تو شوک اتفاقی که افتاد بودم. واسه من هم خوب شد، چون تا الان همش خوددرگیری داشتم.
شب قبل خواب داشتم تو توییتر میچرخیدم و سرگرم بودم که نوتیفیکیشن پیام هری واسم اومد.Hazza:
Use the sleeves of my sweater(از آستینهای ژاکتم استفاده کن)
و بعد از اون پشت هم چند تا پیام فرستاد.
Hazza:
Let's have an adventure
Head in the clouds but my gravity's centered
Touch my neck(بیا یه ماجراجویی داشته باشیم
تو ابرها سیر میکنیم ولی جاذبه من محوره
گردنم رو لمس کن)اوکی باز رد داده و داره همزمان که آهنگ گوش میده متنش رو تو پی ویم تایپ میکنه.
Lou:
خیلی بیکاری هری. هر دفعه که تو داری آهنگ گوش میدی پی وی من باید بترکه؟سین کرد و جوابی نداد.
Lou:
خیلیخوب.
And i'll touch yours(و من گردن تو رو لمس میکنم)
Hazza:
You in those little high waisted shorts, oh
She knows what I think about
And what I think about
One love, two mouths
One love, one house
No shirt, no blouse(تو توی اون شلوارک کوتاهی که پوشیدی و تا بالای زانوهات هستن
اون میدونه من به چی فکر میکنم
و چیزی که بهش فکر میکنم:
یک عشق و دو تا دهن
یک عشق و یک خونه
بدون هیچ پیرهن و بلوزی)Lou:
هری به خدا بلاکت میکنم. نمیتونم توییتای بالای صفحمو بخونم احمق.Hazza:
میوت کن دیکهد.اون کل آهنگ رو تو پی وی من تایپ کرد.
Lou:
تموم شد اگه خدا بخواد؟ با اجازه میخوام برم.Hazza:
Touch my neck, lou. And i'll touch yours(گردنم رو لمس کن، لویی. و من مال تو رو لمس میکنم)
'عشق ما پر شور شروع شد. یاد روزهایی که فکر میکردیم همه چیز قرار است حال و هوای نوجوانی باشد و گذرا، به خیر. اشتباه شیرینی بود. ما داستانمان را آغاز کردیم، بدون اینکه بدانیم کجا و کی این قدر عاشق شدیم، بدون این که متوجه شویم کی حاضر شدیم که برای هم جانمان را هم بدهیم. در حقیقت، معجزه عشق و عاشقی ما را در خودش بلعید.'
***
تازه داره لری شروع میشه :>
نظرتون چیه تا به اینجا؟ 👈🏻👉🏻
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...