سلام بعد از مدتها.
میدونم حال هیچکس خوب نیست، ولی گفتم شاید آپ کردن برای چندین دقیقه هم که شده بتونه شما رو از دنیای اطرافتون دور بکنه و برای همین آپ کردم:)Song : Rain by Jose Feliciano
***
[به کسانی که باور نمیکنند
تو با منی
بگو
صبحها بیایند و توی آینه خانهمان ببینند
که سرت روی شانه من است...]چشمهام رو که باز کردم هری کنارم خوابیده بود درحالی که یک پاش رو انداخته بود دور من و دستش هم رو سینهام بود. عالیه! حالا اگر تکون بخورم بیدار میشه. به زور ساعت تو اتاق رو نگاه کردم که ده و ربع رو نشون میداد.
"هری؟"
جوابی نداد.
"هری، لاو بیدار شو." دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون که هومی گفت.
"یه روز میخوام تا لنگ ظهر پیش دوست پسرم بخوابم دیگه، بیا بخوابیم." کمی جا به جا شد.
"ولی به جاش میتونیم باهم صبحونه درست کنیم. نظرت چیه؟"
"تو درست کن."
"نچ. یا باهم درست میکنیم یا هیچی."
چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد. "عوضی!"
بلند خندیدم و بلند شدیم. به آشپزخونه که رفتیم مامانم صبحونش رو خورده بود. "پسرا من دارم میرم دوش بگیرم، فیزی مدرسهست و باید مراقب الی باشید، حواستون بهش باشه."
"چشم خاله. حواسمون بهش هست."
نون تست و تخم مرغ و گوجه رو درآوردم. هری مشغول پنکیک درست کردن شد و من میخواستم املت درست کنم.
موقع خرد کردن، یکی از گوجهها تو دستم ترکید و لباس خودم، میز و لباس هری که رو به روم بود کثیف شد.
"واقعا استعداد خاصی میخواد این حجم از گند زدن، لو! آبیاری قطرهای شدم!"
"چه کار کنم خب؟ الان خودت هم یه گندی میزنی. کارما یه بد بِچه!"
"خواهیم دید."
هری مشغول ریختن مایه پنکیک تو ماهیتابه شد. من هم داشتم گوجهها رو هم میزدم.
"تو هم داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟" از هری پرسیدم.
"آممم... من دارم به یه چیزی فکر میکنم، ولی نمیدونم تو هم به همون داری فکر میکنی یا نه."
نیشخندی زدم و از گوشه چشمم نگاهش کردم که مشغول برگردوندن پنکیک بود.
دو قدم رفتم نزدیکتر و دستش رو آروم لمس کردم. برگشت سمتم.
خیلی سریع لباش رو بوسیدم و کشیدم عقب. من واقعا بعد اینهمه وقت نباید خجالت بکشم!
"این اصلا بوسه حساب نمیشه محض اطلاع! بیا ببینم."
دستش رو برد پشت گردنم و دوباره منو بوسید؛ اون هم یک بوسه فرانسوی کامل.
"منم داشتم به همین فکر میکردم. باید یه بار امتحانش میکردیم." هری گفت و ازم جدا شد.
"سوخت! پنکیکم سوختتتت!"
خندیدم به اینکه اصلا متوجه بوی سوختگی نشده بود. من متوجه شده بودم، ولی چیزی نگفتم که ببینم خودش هم حسش میکنه یا نه.
"کوفت! نخند. همش تقصیر توعه."
"به من چه؟" دوباره خندیدم.
یکی زد به باسنم و پنکیکو گرفت دستش. "فقط یه ثانیه دیگه بخندی همینو میزنمش تو صورتت!"
خیلی سعی کردم نخندم و حس میکردم قیافهام شبیه اون میمه شده. همش داشتم لبهام رو جمع میکردم که نترکم.
"اینم خنده به حساب میاد."
دستش رو زد به کمرش درحالی که با اون یکی دستش پنکیک رو چند سانتیمتری صورتم گرفته بود.
نتونستم تحمل کنم و خندیدم و بعد پنکیک کوبیده شد به صورتم.
"خب نمیتونم نخندم، تقصیر من چیه؟"
"تقصیر تو اینه که از قصد اومدی منو بوسیدی که پنکیکم بسوزه که بعد بگی: عههه؟ دیدی تو هم گند زدی هری؟
مگه واسه همین نبود؟"
"چرا دقیقا واسه همین بود. دیدی گند زدی؟ بهت گفتم که کارما بد بچه!"
"خیلی عوضی ای لویی!" بالاخره خودشم خندید. "نمیدونم این همه پررو بودن رو کجا جا دادی؟"
به باسنم اشاره کردم. "اینجا."
حالا هری بود که میخندید. "آدم با تو پیر نمیشه لو."
میخواستم بگم ما به اون مرحله حتی قرار نیست برسیم، ولی حرفم رو خوردم. نمیخواستم این خوشحالی رو از بین ببرم.
ما صبحانه رو باهم خوردیم و با هری لباسهای من رو برای شب انتخاب کردیم. یه پیرهن سفید و شلوار مشکی، پیشفرض هر عروسیای همینه.
نمیدونستم از این که دارم میرم عروسی دخترداییم خوشحالم یا ناراحت، ولی این که میدونستم هیچوقت قرار نیست بتونم این مراسم رو برای خودم داشته باشم عمیقا ناراحتم میکرد.
هری به خونهشون رفت و برای شب به عروسی رفتیم.
مسیر ورودی باغ با گلهای سفید و زرد تزئین شده بود. جایگاه عروس و داماد هم همینطور. روی هر میز یک بطری شامپاین بود.
با بقیه سلام و احوالپرسی کردیم و رسیدیم به میزی که خانواده خالهام نشسته بودن. هری تو اون شلوار مشکی ساسپنددار و پیرهن چهارخونه سفید-مشکیاش خیرهکننده به نظر میرسید. لبخندی بهم زد و وقتی بهش دست دادم، دستم رو فشرد.
میز رو به روشون نشستیم. تقریبا بیشتر مهمونها اومده بودن. عروس و داماد هم با ساقدوشهاشون اومدن. همه خوشحال بودن، میخندیدن و میرقصیدن. از میزی که خانواده ما نشسته بود، فقط من و الی هنوز سرجامون بودیم، اون هم چون الی کوچیک بود! سعی کردم هری رو پیدا کنم ولی سرجاش نبود. جامم رو پر کردم و وقتی سرم رو چرخوندم دیدم هری کنارم ایستاده.
"میای برقصیم؟" یک دستش رو گذاشت رو میز درحالی که اون یکی دستش تو جیبش بود.
"میدونی که خیلی عجیب غریب به نظر میرسه که اینجا دوتا پسر باهم برقصن؟"
لبخندش از بین رفت. انگار که یادش رفته بود با چه کسایی به عروسی اومدیم. "اوهوم. حق با توعه." رو صندلی خالی کنارم نشست.
"میخوری؟" به بطری رو میز اشاره کردم و هری سرش رو به معنی آره تکون داد. داشت به کسایی که باهم میرقصیدن نگاه میکرد. حقیقت اینه که ما بدون اینکه مستقیما بدونیم، از طرف همه طرد شدیم.
جامش رو پر کردم و بهش دادم. لبههاشون رو به هم زدیم و نوشیدیم. چرا همه انقد خوشحال بودن و ما مثل کسایی بودیم که از مجلس ختم برگشتن؟
"من هم تمام اینها رو میخوام، لویی. من همه این حسها، همه این خوشیها، همه این تبریک شنیدنها رو میخوام. همش رو کنار تو میخوام."
"زیادهخواهیه؟ باشه قبول. ولی ما حتی نمیتونیم باهم برقصیم! من حتی الان نمیتونم دستت رو هم بگیرم!"
"حالم به هم میخوره."
"از چی؟"
"از این تفاوت مسخره ای که با این آدمها داریم که انقد محدودمون کرده. کاش من هم شبیهشون بودم."
"زیبایی آدمها به تفاوتاشونه، هری."
" بیخودی شعار نده! فعلا تنها چیزی که این تفاوت واسم داشته بدبختی و حسرت و درد بوده."
"ولی ما زمان خوبی رو باهم گذروندیم، نه؟"
"معلومه که گذروندیم. منظورم این نبود. من اگر برمیگشتم عقب باز هم همین مسیر رو انتخاب میکردم؛ ولی این حسرتها حقمون نیست. این چیزها داره فقط ریز ریز منو از پا درمیاره. تموم اینها دارن واسم به عقدههای بزرگ و کوچیک تبدیل میشن."
"دنبالم بیا." از جام بلند شدم و به قسمت حیاط پشتی باغ رفتم. صدای آهنگی که پخش میشد خیلی کمتر به گوش میرسید، ولی میتونستم حدس بزنم که آهنگ Rain از Jose Feliciano داره پخش میشه.
"چرا اومدیم اینجا؟"
"که بتونیم برقصیم."
درسته. جایی دور از بقیه. جایی دور از آدمهایی که ما رو گناهکار به شمار میارن اگر فقط یک درصد ازحقیقت درون ما رو بشناسن.
چیزی شبیه رقص کریسمسمون بود،با این تفاوت که الان خیلی غمگینتر بودیم. باورم نمیشه که این همه وقت از اون روز داره میگذره!
آهنگ که تموم شد، هری دستاش دو طرف صورتم بود. چشماش پر از اشک بود و بالاخره گریه کرد، نمیشه بهش گفت گریه، چون بلند بلند زار میزد. سرش رو گذاشت رو شونهام و محکم بغلم کرد. من هم دستهام رو دور تنش پیچیده بودم. وقتی به خودم اومدم دیدم خودم هم خیلی وقته دارم گریه میکنم.
"من خیلی رویاپردازی کردم لویی. حق نداری بهم بخندی ولی من همیشه قبل از خواب واسه خودم تو خیالاتم زندگی میکنم؛ و اونجا هیچ غمی نیست، هیچ درد و ناراحتی ای نیست. اونجا ما باهم زندگی میکنیم، همیشه کنار همیم، باهم ازدواج کردیم و میخندیم."
حس کردم که سرشونهام داره بیشتر خیس میشه. "اونجا میتونم جلوی همه بهت بگم دوستت دارم. اونجا میتونم جلوی همه دستت رو بگیرم، بغلت کنم، ببوسمت و به همه بفهمونم-"
هقهق کرد. دستهام رو روی کتفش میکشیدم. "به همه بفهمونم که ما باهمیم. هیچ دروغ و پنهونکاری ای اونجا وجود نداره. اونجا خانوادههای خوبی داریم. این خیالپردازیهای لعنتی افتضاحن و من نمیتونم ازشون دست بکشم. دلم نمیخواد صبح که بیدار میشم تو همون زندگی گه قبلیم باشم، ولی هستم. همیشه قراره باشم."
هدایتش کردم به لبه باغچه کوچکی که اونجا بود تا بنشینه. خودم هم کنارش نشستم.
"منم گاهی تو خیالاتم زندگی میکنم، ولی نه هرشب. ولی هردومون میدونیم که قرار نیست همچین اتفاقی بیافته. آره ما داریم سختی میکشیم، همونجوری که همیشه قراره بکشیم ولی ارزشش رو داره، مگه نه؟ عشق ارزشش رو داره."
"حتی ارزش مردن رو هم داره؟"
"شاید یه روز اون قدر شجاع و عاشق باشیم که دیگه به اون درجه هم برسیم. ولی آره، به نظرم عشق اون حس خاص و کمیابیه که حاضری از جونت هم به خاطرش بگذری."
"ولی به نظر من اون دیوونگیه، نه عشق. عشق این چیزیه که ما الان داریم. ما داریم به خاطرش این همه سختی رو تحمل میکنیم. داریم به خاطر همدیگه تلاش میکنیم."
"شاید همین طوره."
سرم رو به بازوش تکیه دادم. دستم رو گرفت و آروم نوازشم کرد. من خوشحالم که الان همچین جایی ایستادم، جایی که اون حسی رو تجربه کردم که خیلی از مردم دارن دنبالش میگردن، جایی که یک دوست داشتن دوطرفه رو تجربه کردم و جایی که میتونم دوست بدارم و دوست داشته بشم. درسته که هر لحظه و هر روز دارم استرس میکشم و حرفهای بقیه رو تحمل میکنم ولی وقتی به خودم میام میبینم که ارزشش رو داره. نمیدونم سال بعد این موقع هنوز هم میتونم این رو بگم یا نه، ولی حداقل برای الان این تنها چیزیه که تو ذهنم شناوره. من و هری یک چیز خاص داریم که خیلیها ندارن، پس باید بهش افتخار کنیم.'جوانه این عشق، رویید و غمی با آن در ژرفای وجودمان ریشه دواند. آیا هنگامی که دیگران داستان ما را بخوانند از تکاپوهایمان برای چنگ زدن به ریسمان این دلدادگی به وجد خواهند آمد؟ آیا تحسینمان خواهند کرد؟ یا مانند بقیه ملامتمان میکنند و ما را گناهکار میخوانند؟ نمیدانم؛ اما مهم این است که اگر چه که این قصه، قصهِ محنت است، ولی محنتیست توام با شیرینی تجربه حسهای نادر.'
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...