19 - Miserable Existence

47 14 5
                                    

Song : R I P To My Youth by The Neighborhood

***

یک هفته از تعطیلات کریسمس می‌گذشت و تو این مدت من بیشتر وقتم رو با هری گذرونده بودم. از همون شب با مامان خیلی کمتر حرف می‌زدم و تا جایی که می‌شد سعی می‌کردم تنها بمونم و اصلا پیششون نرم. بقیه زمان رو هم درس می‌خوندم چون رفتن به لندن حتی از خود درس و دانشگاه هم واسم مهم‌تر بود.

"زین با دوست دخترش دعواش شده." هری درحالی که رو مبل کنار من نشسته بود و سرش تو گوشیش بود زمزمه کرد.
"چی؟ اونا که خیلی باهم خوب بودن." کنارش نشستم و به صفحه چتش با زین نگاه کردم.
"دقیق توضیح نمیده، میگه یه مشکل خانوادگی بین خانواده هاشون پیش اومده و دعوا بالا گرفته. انگار بزن بزن هم شده، اون هم بدجور!" اینو که گفت، بعدش سریع چیزی واسه زین تایپ کرد.
"خب... این یعنی جدا شدن از هم؟"
"فعلا آره. اصلا درست تعریف نمی‌کنه بفهمم چی شده. اگه می‌گفت، شاید می‌تونستم بهش کمکی بکنم." گوشیش رو قفل کرد و گذاشت کنارش.
"شاید اون قدر بهت اعتماد نداره که درباره مسائل خانوادگیشون بخواد باهات حرف بزنه، ولش کن. اوه بزار اینو بهت بگم!" با به یاد آوردن بدبختی هایی که نصیب نایل شده بود نیشخندی رو صورتم ظاهر شد.
"چی رو؟" صاف نشست و منتظر نگاهم کرد. "اون پسره از نایل خوشش اومده و حالا نایل مونده و کسی که به فاکش داده و دوستش که روش کراش داشته." بلند خندیدم. هری فقط با یه قیافه بهت‌زده نگاهم می‌کرد. "مثلث عشقی شده!"
"آره، چه‌جورهم! حالا انگار دیشب نایل بهش گفته که دوستش ازش خوشش میاد؛ ولی این چیزی رو عوض نمی‌کنه که هیچ، بلکه بدتر هم می‌کنه."
هری فقط سرش رو خاروند و چیزی زیرلب گفت که نشنیدم و بعد از جاش بلند شد و سمت کیفش رفت. یه ظرف از توش درآورد. "اینا رو واسه فیزی آوردم. بهش قول داده بودم براش کوکی شکلاتی بپزم."
به ظرف تو دستش اشاره کردم. "اوه و به من نمیدی؟"
هری لبخندی زد و با ظرف تو دستش، برگشت سرجاش. درش رو باز کرد و یکیش رو درآورد.
"دوربین گوشیت رو باز کن." هری گفت و گازی به کوکی زد.
"ما وسط هال نشستیم و فیزی و مامان و خاله تو اتاقن. من به اندازه تو تخم ندارم."
هری بلند خندید. "خودت گفتی این از فانتزی‌هاته!" گوشیم رو برداشت و دوربینش رو آورد و زد رو ضبط و با گذاشتن گوشی رو میز رو به روی مبل، جاش رو ثابت کرد.
تکه ای از کوکی رو بین دندونش گرفت و سرش رو آورد جلو. اگه سریع انجامش می‌دادیم اتفاقی نمی‌افتاد و زودتر تموم می‌شد. سرم و بردم جلو و تکه ای ازش رو با دندونم کندم و بعد هری من رو بوسید.

قلب جوری تو قفسه سینم می‌کوبید که انگار همین الان یک جرم گنده کردم. من واقعا به یک رابطه با آرامش نیاز داشتم، نه اینکه تک‌تک کارهایی که می‌کنیم بخواد با استرس باشه؛ شاید این بعدا خیلی بیشتر به چشم بیاد و منزجرکننده باشه.
"دیدی ترس نداشت؟ من میرم که اینو بدمش به فیزی." از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت. در زد. "فیزی؟ اون جایی؟"
"فیزی در رو باز کرد و هری رو محکم بغلش کرد. هری همیشه با بچه‌ها خوب بود، حاضر بود تا ابد با یک بچه بازی کنه، بغلش کنه و سرگرمش کنه. ولی من کاملا برعکسش بودم؛ البته نه اینکه از بچه‌ها بدم بیاد،اما به اندازه هری واسم دوست داشتنی نبودن. شاید چون هری فقط گاهی باهاشون وقت می‌گذرونه و تاحالا با یک بچه کوچک‌تر از خودش زندگی نکرده.
"خوشحالی که قراره یه کوچولو داشته باشی؟" هری ازش پرسید درحالی که داشت در ظرف رو باز می‌کرد.
"هم اره و هم نه‌. همه توجه‌ها از روی من میره، من بهش حسودیم میشه‌." فیزی گفت و دست به سینه ایستاد.
"اوه نه اف، این اتفاق نمی‌افته. فقط چون اون خیلی کوچک‌تر از توعه به مراقبت بیشتری نیاز داره. من که قول می‌دم با هردوتون به یه اندازه بازی کنم، باشه؟" فیزی سرش رو تکون داد.
هری وسایل و لباس‌های داداشم رو دید و چند دقیقه بعدش برگشت تو هال.
چیزی نگذشت که مامان از اتاق اومد بیرون و مستقیم اومد پیش من و هری. امروز خاله اومده بود اینجا تا با هم وسایل داداشم رو بچینن و اتاقش رو مرتب کنن و هری هم به بهونه قولی که به فیزی داده بود، اومد.

"یه لحظه گوشیت رو بده، لویی." مامان گفت و دستش رو گرفت سمتم. این عادت رو همیشه داشت که یهو گوشیم رو بگیره یا یک دفعه از دستم بکشتش ولی فقط خیلی وقت بود که این کار رو نکرده بود و من فکر کردم بعد از اینکه هجده سال رو رد بکنم یکم فضای خصوصی دارم، ولی انگار اشتباه می‌کردم. اون ویدیوی لعنتی دقیقا آخرین چیز تو گالری من بود و تبریک! هردوتامون بدبخت شدیم. خدایا من دلم نمی‌خواد جوون‌مرگ بشم. کمک.
یک نگاه به هری کردم که به وضوح رنگش پریده بود.
گوشیم رو به مامانم دادم. اگر بیشتر مقاومت می‌کردم، بیشتر کنجکاو می‌شد و این آخرین چیزی بود که تو این شرایط می‌خواستم.
"رمزت رو بزن."
تو این مدت کوتاه که نمی‌تونستم برم تو گالریم و پاکش بکنم، نه؟ نه این اصلا عاقلانه نیست. با دست‌های لرزونم رمز رو زدم و خودم با دست خودم گورم رو کندم.

'غم به دل بازمی‌گردد و شادی به لب هایمان؛ من به آغوش تو بازمی‌گردم و تو به قلب من. چه اهمیتی دارد که زنده باشیم، یا مرده؟ هستی و نیستیِ من، سوگند می‌خورم زمانی که مرگ به سراغم بیاید، اگرچه که جسد بی‌جانم درهمان فاصله دور از تو تا ابد باقی خواهد ماند، اما روحم به شوق لمس دوباره‌ی تبسم زیبای چهره‌‌ات، به تو برمی‌گردد.'

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now