Song : Fearless by Louis Tomlinson
***
"پس مطمئنین حالش خوبه؟"
"آره لویی، امروز نوبت سونوگرافی داشت و بابات سرکار بود و من مجبور شدم به جاش ببرمش، همین."
"پس تا الان باید برگشته باشن خونه. من و فیزی میریم. باید پیشش باشم."
"نه. کارشون طول میکشه و مطمئن باش که حالش خوبه عزیزم، اصلا جای نگرانی نیست."
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم. یعنی بابا یک روز هم نمیتونست از کارش بزنه بخاطر زنش و دخترش، چه پدر و همسر نمونه ای! به به! فکر میکنه این که یک سقف بالای سرمونه و غذا واسه خوردن داریم یعنی باید خوشحال باشیم و هیچ مشکلی نداشته باشیم؛ افکار پوسیده صد قرن پیش!"مزخرف!"
هری از تو اتاق داد زد. رفتم پیشش و دیدم داره کاغذ جلوش رو پاره میکنه.
"هی هی هی! آروم! این چیه که داری جرش میدی؟ چت شده؟"
"مسئله ریاضی فاکیه که حل نمیشه! من چرا باید این مزخرفات رو بلد باشم؟ دونستن اینها چه گلی قراره به سرم بزنه؟"
عصبانیت از چهرش میبارید، لباش میلرزید و میتونم بگم چیزی نمونده بود تا مثل یه آتشفشان فوران بکنه. الان وقت خندیدن نیست لو. خودت رو کنترل کن.
"از هوش ریاضی رو به روت بپرس!"
ابرو هام رو انداختم بالا، دست به سینه نشستم و به خودم اشاره کردم؛ کسی که همیشه ریاضیش رو افتاده.
پوکر نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده. خوبه. حالا یکم آرومتر میشه.
"تو... تو... هیچ وقت... ریاضیت رو... پاس نشدی... خفه شو!"
درحالی که قهقهه میزد و دستش رو به دلش گرفته بود، گفت.
"من محاسباتم افتضاحه وگرنه فرمول اصلی رو بلدم، حالا سوالت رو نشونم بده تا از خنده نمردی. مسخره!"
سعی کردم جدی باشم، بی فایده بود.
سوالش رو با هزار تقلب و کمک از سایتهای مختلف حل کردیم و نفس راحتی بعد یک ساعت کشیدیم؛ خیر سرم اینها رو پارسال خوانده بودم.
"تو مطمعنی اینا رو قبلا خوندی؟"
"بله از اون جایی که یک سال از جنابعالی بزرگترم؛ ولی حافظهست دیگه، کاریش نمیشه کرد."
سری به نشونه تاسف تکون دادم.
هری دستی به موهاش کشید.
"میدونی به چی داشتم فکر میکردم؟"
"به چی؟"
"میخوام بزارم موهام بلند بشه ولی میدونی..."
لبخندی زدم ولی بعد که لحنش تغییر کرد قیافه من هم آویزون شد.
"هری این تویی، این زندگی توعه و این بدن توعه؛ میتونی هرکاری که میخوای انجام بدی."
"نه. این واسه یه خانواده معمولی شاید جواب بده، ولی من؟ بعید میدونم."
"به مامانت بگو. امتحانش که ضرری نداره."
دستش رو کمی فشار دادم و هلش دادم سمت در.
بیرون که رفت کمی وسایلمون رو جمع کردم و سعی کردم امروز رو خراب نکنم ولی صدای هری و خاله توجهم رو جلب کرد.
"مگه تو دختری؟ نکنه میخوای لاک بزنی و دامن صورتی هم بپوشی آره؟ هری بزرگ شو. دیگه بچه نیستی که بخوام هنوز اینها رو واست توضیح بدم. تو دیگه مرد شدی."
"من موهام رو بلند بکنم مگه چه اشکالی داره؟ اگه بد شد قول میدم کوتاهشون کنم، اصلا هرکاری تو بگی باهاشون میکنم، فقط بزار امتحانش کنم. یک باره دیگه! لطفا."
لحنش پر از تمنا و خواهش بود، چه طور میتونست همچین حرفی رو بزنه و دلش رو بشکنه؟
"خیلیخب. فقط همین یک بار، و بعد زود کوتاهشون میکنی. امشب با بابات حرف میزنم ببینم چی میشه."
و بعد کلی ازش تشکر کرد و من نمیدونستم باید خوشحال باشم که میتونه موهاش رو بلند کنه یا ناراحت باشم که باید این طوری تحقیر بشه؛ البته زندگی خودم از هری هم بدتر بود.
در اتاق رو محکم باز کرد و دستاش رو مشت کرد و بالا پایین پرید. منم خوشحال شدم از ذوقش، هری لیاقت خیلی بیشتر از اینا رو داره."میگم، لویی؟"
"هوم؟"
سرم تو گوشیم بود و اون هم همینطور. رو یه بالش مشترک دراز کشیده بودیم.
"امشب اینجا بمون."
"میدونی که خودم هم خیلی دوست دارم ولی یکی باید پیش مامانم باشه."
"بابات پیششه دیگه، فقط همین امشب."
"باید زنگ بزنم ازش اجازه بگیرم."
از خدام بود اگه حتی واسه یک شب هم که شده کمتر برم تو اون خونه.
چون خونه خودمون نبودیم، راحتتر میتونستم با نایل ویدیوکال کنم و دوست مجازیم رو بعد مدتها از پشت صفحه گوشی ببینم؛ به لطف هری. تو خونه خودمون همیشه باید هندزفری بذارم و چک کنم که کسی نیاد تو اتاقم.
بعد ویدیوکال، از مامان حالش رو پرسیدم و وقتی مطمئن شدم که خوبه، ازش اجازه موندن رو گرفتم.
ما کل شب رو بیدار موندیم، چرت و پرت گفتیم و صبح دیر به مدرسه رسیدیم.
تا ظهر بین کلاسها هر وقت که هری رو میدیدم، حس میکردم یه چیزیش شده و میخواد چیزی بگه ولی تا تعطیل شدن مدرسه دست نگه داشتم.
سوار اتوبوس شدیم و نشستم کنارش. "بریزش بیرون."
"چی؟ چی رو؟"
با چشمای گرد شده برگشت سمتم.
"اونی که از صبح میخوای بگی رو بگو. چه مرگت شده؟"
"لویی نمیتونم... شاید بعدا به زودی بهت بگمش ولی الان خودم هم نمیدونم."
"بیخیال! انقد دراماتیک نشو و بگو چته. مگه قرار نذاشتیم که همه چیز رو به هم بگیم؟"
"چرا. من بهت بیشتر از هرکسی اعتماد دارم و میدونی که همه چیز رو بهت میگم، فقط بذار اول خودم مطمئن بشم، باشه؟"
"باشه. هروقت چیزی خواستی بگی من هستم."
لبخندی زد و تشکر کرد و کل راه، چشمش به خیابونها بود.
اون روز گذشت، اما همون روز شروع تمام مشکلات بود.'ما برای "خودمان بودن" بسیار تلاش کردیم؛ اما هیچیک از اطرافیانمان آن را نخواهند پذیرفت. شناخت تنها ذره ای از مایِ واقعی، برای از دست دادن همه چیز کفایت میکند و من برای ابراز وجود حقیقیام به اندازه کافی دلیر نیستم؛ اما برای تو میجنگم، چرا که اگر بحث تو در میان باشد، مرا باکی نیست.'
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...