فقط ده تا پارت دیگه مونده 🌝 نظرتون تا اینجا چیه؟
Song : Getting Older by Billie Eilish
***
از پلههای هواپیما پایین اومدم. میتونستم آزادی رو از لحظهای که پام به زمین برخورد کرد حس کنم. تنها چیزی که خانوادم توش نمونه بودن، محدود کردن بچههاشون بود ولی الان رهاتر از همیشهام، احساس میکنم بعد از هیجده سال بالاخره دارم طعم زندگی واقعی رو میچشم.
نایل گفته بود که بهم زنگ میزنه تا تو فرودگاه پیداش کنم. چمدونهام رو از روی نقاله برداشتم و کادوی نایل رو از تو کولهام درآوردم، یه آلبوم کوچک از عکسهای داغونی بود که یا ازش اسکرینشات گرفته بودم و یا خودش واسم فرستاده بود؛ قرار بود بعد دیدنش کلی فحش نثارم کنه.
وقتی از پله برقی پایین میاومدم پشت شیشه رو نگاه میکردم تا پیداش کنم و بالاخره دیدمش، نایل همینقدر به من نزدیک بود و واقعی بود، تو دنیای واقعی بود و فقط چند متر باهام فاصله داشت. گوشیش دستش بود و داشت ازم فیلم میگرفت تا این لحظه رو ثبت کنه. قدمهام رو سریعتر و بلندتر برداشتم تا بهش رسیدم. حالا دیگه اون چند متر فاصله هم بینمون نبود، کاملا تو آغوشش قرار گرفتم و حصار دستاش دورم به اندازه ای محکم بود که میخواستم تو وجودش حل بشم.
"خوش اومدی دیکهد!"
"مرسی از خوشآمد گوییت." کمی ازش فاصله گرفتم تا بتونم صورتش رو ببینم، هردومون روی گونه هامون خیس شده بود.
"باورم نمیشه نایل!" گفتم و دوباره گریه کردم، دست خودم نبود، مگه اصلش این نیست که هرکسی دوستش رو بعد سه سال از نزدیک ببینه باید گریه کنه؟
"دیدی بالاخره شد؟" نایل لبخند میزد و چشماش پر از اشکهایی بود که هرازگاهی جاری میشد.
سرم رو تند تند تکون دادم."این... این رو واسه تو آوردم." آلبوم رو سمتش گرفتم و از دستم گرفتش. "این خیلی با ارزش-" بازش کرد و اولین صفحهاش رو دید. یه نگاه به من و یه نگاه به عکسها انداخت. "تو نمیتونی واسه یه بار هم آدم باشی، نه؟" ورقش زد و دونه دونه عکسها رو دید. "نه عزیزم وظیفم همینه! دوستش داری؟"
"اینو به هیچکس نمیشه نشونش داد ولی بین خودمون خیلی با ارزشه، چون فقط ما میدونیم پشت هرکدومشون چه داستانی هست. حالا هم بیا بریم خونه." یکی از چمدونهام رو کمکم آورد و به سمت ماشینش رفتیم.
خونه...
خونه نایل فکر کنم خیلی بیشتر از خونه ای که کل عمرم رو توش بزرگ شدم بهم احساس خونه رو بده. وارد خونهاش شدم، همه چیز زیادی واسه یک پسر تنها مرتب بود. اون هم نایلی که من میشناختم! همه وسایل سرجای خودشون قرار داشتن و خونهاش پر از گل بود، رنگهایی که به کار رفته بود از طیف قهوهای و کرمی بودن و در یک کلام، بینقص بود.
بهم اتاقی که قرار بود واسه من باشه رو نشون داد و چمدونهام رو اونجا گذاشتیم. " یه دوش که گرفتی تا شب استراحت کن لویی، بعدش میخوایم بریم بیرون تا یکی از جاهای مورد علاقم رو بهت نشون بدم."
"باشه حتما. ممنون نایل، واسه همه چیز."
رو شونهام زد، از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست. به هری زنگ زدم تا خبر رسیدنم رو بهش بدم و بعد هم به خانوادهام زنگ زدم. دوش گرفتنم از همیشه کوتاهتر بود چون داشتم واسه خواب جون میدادم. خوابیدن تو جاهای جدید معمولا برام سخت بود، ولی انقدر خسته بودم و البته انقدر اینجا رو دوست داشتم که به راحتی خوابم برد.
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...