Song : Only The Brave by Louis Tomlinson
***
من خسته شده بودم. بیشتر از یک ماه بود با تنها کسی که همیشه حرفهام رو درک میکرد و پشتم بود حرفی نزده بودم. ما کاملا مثل دو تا غریبه بودیم.
امشب همه خونه مامانِ مامانم دعوتن و من باز هم قراره هری رو ببینم ولی این دفعه باهاش حرف میزنم چون دیگه نمیتونم این شرایط رو تحمل کنم.
وقتی اونجا رسیدیم همه قبل از ما اومده بودن. به هری سلام دادم و اون هم مثل همیشه جوابم رو داد. این کاری بود که همیشه وقتی قهر میکردیم تو فامیل انجام میدادیم، ظاهرسازی. اینجوری از دست سوالهای بقیه راحت بودیم.
تو گوشیم به هری پیام دادم که من میرم تو اتاق و تو چند دقیقه بعد از من بیا چون میخوام باهات حرف بزنم. همین کار هم کردم و هری هم اومد؛ جلوی در ایستاده بود و من رو صندلی کنار میز نشسته بودم.
"خب؟ چرا انقد ازم دوری میکنی؟" ازش پرسیدم.
"چون اشتباه کردیم، چون دوستیمون خراب شد و چون خودت هم ازم دوری میکنی." زل زده بود بهم. دست به سینه ایستاد.
"و فکر کردی با فاصله گرفتن مثلا دوستیمون درست میشه؟ نه عزیز من، نمیشه. بیا تمومش کنیم. منم بهت حق میدم چون منم دوری کردم ولی دیگه بسه."
"چرا؟"
"چی چرا؟"
"چرا تو اون شب جواب من رو دادی و هی ادامش دادی؟" سرش رو کج کرد و سوالی نگاهم کرد.
"آممم... خب فکر کنم چون میخواستم ببینم چی میشه و ببینم چه جوریه."
سرش رو تکون داد و انگار که هنوز منتظر سوال دیگه ای از طرف من باشه، نگاهم کرد.
"و وقتی دیدم چه جوریه، ازش خوشم اومد. واسه همین ادامه پیدا کرد." از جام بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم.
"پس چرا یهو گفتی که باید بری؟ چرا یهو تمومش کردی؟"
"چون همه چیزش واسم یکم عجیب بود. یکم که نه! خیلی عجیب بود. و من باید بعدش مشکلمو حل میکردم. خودت چرا شروعش کردی؟"
لبش رو کج کرد و روش رو ازم گرفت. انگار که هم عصبی بود و هم داشت فکر میکرد که یه جواب دندونشکن بهم بده.
"واسه اینکه منم خوشم میاومد که امتحانش کنم، و من همیشه همه چیز رو بار اول با تو تجربه کردم؛ ولی این رو نباید انجام میدادم."
هنوز داشت اون طرف رو نگاه میکرد. ابرو هام رو دادم بالا. "که اینطور."
دستام رو براش باز کردم و بعد چندین ثانیه کلنجار رفتن با خودش و کمی شک و تردید، اومد بغلم. دستام رو دور شونه هاش پیچیدم و دستهای هری هم دور کمرم بود.
برای یک لحظه، خیلی سریع از بغلم دراومد و دستاش رو گذاشت پشت گردنم و کمی صورتم رو آورد پایین و من رو بوسید.
و تا من به خودم بیام، اون یک ثانیه تموم شد و هری به سرعت از اتاق بیرون رفت. من همونجوری سر جام خشک شده بودم و مغزم توانایی درک کردن این اتفاق رو نداشت. من کلی سوال تو ذهنمه، کلی حس ناشناخته تو وجودمه و کلی حدس که نمیدونم کدومش درسته و کدومش اشتباه.
دستم رو گذاشته بودم رو لبم و با یه لبخند مثل بز خیره شده بودم به در. چرا باید اینقدر ذهن منو درگیر کنی و به جای اینکه چند تا از سوالات تو ذهنم رو حل کنی، هی سوالات بیشتری رو بهش اضافه کنی؟
من بالاخره از اتاق بیرون رفتم و رو مبل رو به روی هری نشستم. کل زمان مهمونی، من رو به روی هری بودم و فقط منتظر بودم که فردا بشه، فردا بشه و جایی به جز جمع خانوادگی، هری رو ببینم.
شب قبل خواب تصمیم گرفتم که چیزی به هری نگم و سوالی ازش نپرسم. اگه خودش بخواد توضیحی بده، میده. امشب من ازش توضیح خواستم و ازش سوال کردم ولی تنها کاری که کرد زیادتر کردن سوالهای تو ذهنم بود.
واسه نایل همه چیز رو تعریف کردم و میگفت که هری از من خوشش میآد، ولی من باز هم بهش یادآوری کردم که اون قبلا از زین خوشش میاومد و ما از وقتی چشم باز کردیم با هم بزرگ شدیم و امکان نداره که یهویی از من خوشش بیاد.
YOU ARE READING
Unhealed [L.S] by Rain (Completed)
Fanfiction'پرندهی قلب بیتابم تا ابد و یک روز زندانی در قفس حرفهای دیگران خواهد ماند. در انتظار آزادی لمس دستانت، درست مقابل چشمان این مردم خواهد پوسید. و آنها خاموش میمانند، خاکستر شدن این عشق پررنج را تماشا میکنند و از کنار آن به سادگی میگذرند؛ چرا که...