22 - Leaving

45 11 3
                                    

Song : Miboosamet by Shervin

***

[ گفتی که درمانت دهم
بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا؟ کی خواهد این؟
گفتی صبوری باید این ]

برادر کوچک‌ترم، اُلی، پنج ماهه شده بود. تو همین مدت، پدر و مادر لیام از هم جدا شدن و من خیلی سعی کردم هوای لیام رو داشته باشم و تنهاش نذارم چون تنها دوستش بودم که کل این موضوع رو می‌دونست. لیام با مادرش زندگی می‌کرد و ضربه بدی رو سال آخر مدرسه‌اش خورده بود؛ ولی قوی تر از این حرف‌ها بود که پا پس بکشه. فقط به کمی حمایت و دلگرمی نیاز داشت.
زین و من رابطه‌‌مون بهتر شده بود و راحت می‌تونستیم درمورد موضوعات مختلف باهم حرف بزنیم. حتی زین درمورد این‌که چه دعوای بزرگی با دوست دخترش داشته به من هم گفت.
و اما رابطه من و هری؛ حقیقتش رابطه ما تا چندین ماه بعد هم گل و بلبل بود تا روزی که ازم خواست به یه قرار بریم تا باهام حرف بزنه، درست وقتی که حدود دو هفته تا مهمترین اتفاق زندگیم، یعنی خبر قبول شدنم تو دانشگاه هنر لندن، مونده بود.
به هرحال، ما اون روز به خیابون رفتیم، دو تا قهوه گرفتیم و مشغول راه رفتن شدیم. با اینکه اواخر جولای بود اما هوای اون روز معتدل بود.
"خب هرولد، قرار بود درباره چیز مهمی باهام صحبت کنی."
جرعه ای از قهوه‌اش نوشید. "آره. بیا بنشینیم رو این نیمکت." اون یک نیمکت کنار خیابون بود و ما هم همون جا نشستیم.
"نمی‌دونم چه‌جوری باید بهت توضیح بدم لویی، اما من واسه دو هفته باید برم به لیدز، می‌دونی که خانواده بابام اونجا زندگی می‌کنن و ما قراره مدتی بریم پیششون."
"این که مشکلی نداره. یعنی، منظورم اینه که اگه دو هفته باشه خب ما صبر می‌کنیم که اون دو هفته تموم بشه."
"دو هفته بیشتر نمی‌شه. بهت قول می‌دم."
موقع خداحافظی محکم بغلش کردم. دو هفته بدون دیدن هری چیزی بود که اصلا بهش عادت نداشتم، اما چاره ای هم نداشتم.
هری رفت. بماند که بهم قول داده بود موقع قبولیم باهم جشن بگیریم و حالا پیشم نبود. همین امروز قبول شده بودم و حالا خبری از هیچی نبود، مامان و بابام که آینده رو فقط تو هرچیزی به جز هنر _مخصوصا کارگردانی_ می‌دونستن و اصلا واسشون مهم نبود که تو یکی از بهترین دانشگاه‌های هنر دنیا قبول شدم؛ ولی اینجوری هم نبود که با رفتنم به لندن مخالفتی داشته باشن و این یعنی من فاصله کمی تا رسیدن به زندگی ایده‌آلم دارم. شب همگی خونه داییم دعوت بودیم و همه اینجوری بودن که 'پس هری کو؟ پسرخاله عزیزت کو؟' چون ما همیشه تو دل هم بودیم و تو مهمونی‌ها کلی باهم حرف می‌زدیم ولی من الان ساکت و تنها بین بقیه نشسته بودم.
حس کردم تحمل اون فضا واسم داره سخت و سخت‌تر میشه و به همین خاطر، الی رو به فیزی سپردم و رفتم تو یکی از اتاقا تا با هری حرف بزنم، البته اگر جوابم رو بده.
تصمیم گرفتم فقط بهش پیام بدم، چون حوصله تلفنی حرف زدن رو نداشتم.

Unhealed [L.S] by Rain (Completed)Where stories live. Discover now