"خودمم باورم نمی‌شه، اما پایان."

1K 175 131
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

this is not mpreg, ok?

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

this is not mpreg, ok?

<><><><><><><><><>


*فلش فروارد*

10 سال بعد...

× قربان از مدرسه‌ی جه‌میون زنگ زدن و گفتن جلسه‌ی اولیا امروز برگزار می‌شه. سوکجین شی گفتن این دفعه شما باید برید چون ایشون تو همون تایم برای مراسم سالگرد ازدواجتون وقت آرایشگاه دارن.

جونگکوک درحالی که توی باشگاهش راه می‌رفت و منشیش هم همراهیش می‌کرد و توضیحات رو ارائه می‌داد سری تکون داد و موبایلش رو چک کرد.

_ به رانندم بگو قبل سه اینجا باشه. بعد از جلسه تایمم خالیه؟ باید گردنبندی که برای سوکجین سفارش دادم رو‌ تحویل بگیرم.

× بله قربان، جناب جونگمین هم امروز تماس گرفتن و گفتن که ساعت شیش توی کلیسا می‌بیننتون.

جونگکوک موبایل رو توی جیبش برگردوند و به سمت اتاق جلسه‌ش رفت. امروز دهمین سالگرد ازدواجش بود و بعد از این همه سال هنوز هم مثل روز اول سوکجین رو می‌پرستید و عاشقش بود؛ هرچند که بعد از گذشت ده سال چهارتا عشق دیگه هم به زندگیش اضافه شده بودن. هانا و هامین دوقلوهای فوق‌العاده شر و سه ساله‌ش و جه‌میون و جوکیونگ که به ترتیب هفت و هشت سال سن داشتن.

خیلی خوشحال بود که چهارتا دختر داره و امیدوار بود که سوکجین موافقت کنه تا بتونن هفت تا بچه داشته باشن. جونگکوک عاشق این بود که وقتی برمی‌گرده خونه همه جا پر از سر و صدای بچه‌هاش باشه و اون‌ها از سر و کولش بالا برن و براش دلبری کنن.

MR. X AND I || KOOKJINWhere stories live. Discover now