شروع همه چیز {2}

190 41 4
                                    

سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خونه دوید

+جیمیینن صبر کن...

جونگین سریع کمربندش رو باز کرد و دنبالش دوید  سراسیمه وارد خونه شد خونه ی بهم ریخته ای که انگار یه گله فیل وحشی توش راه رفتن خوب نبود اینا اصلا نشونه ی خوبی نبودن قلبش به شدت میتپید و نبض رو رو سطح پوستش حس میکرد نمیدونست کجا رو نگاه کنه تا یه نشونه از اینکه مادرش سالمه پیدا کنه

+آقا کی شما رو راه داده داخل لطفا...

–مادرم...اع..اعضای این خونه کجان؟ حالشون خوبه؟.

+نسبتی با این خانواده دارین؟.

–پسرشونم.

ابرو های مردی که پالتوی سیاه پوشیده بود و بنظر میرسید پلیس باشه بالا رفت و نگاهی به سر تا پای جیمین انداخت موقعیت بدی برای توضیح دادن به اون پسر بود اینکه چه اتفاقی افتاده

+اوه خب نمی دونم چی بگم آقای...

–فقط بگین مادرم کجاست؟.

+خب اونا...

قبل از اتمام حرف اون مرد ورود چند مرد دیگه که داشتن چندتا جنازه رو با خودشون حمل میکردن باعث شد حقیقت به بدترین شکل ممکن براش باز گو بشه به سمت اولین تخت رفت و با کنار کشیدن ملافه سفید چهره ی جان رو دید دو مردی که جنازه رو حمل میکردن بهش اخطار دادن که اجازه نداره به اجساد دست بزنه اما اون افسر پلیس خودش جلو اومد و اطمینان داد که ایرادی نداره گوشه لب جان تا کنار گونه اش پاره شده بود همیشه آرزو داشت یه روز خودش یه همچین کاری رو با دهن گشاد این مرد بکنه ولی حالا با دیدنش حالش بد شده بود این صحنه حال خوب مادرش رو تضمین نمی کرد با خشم سمت مرد سیاه پوش برگشت صدای بلندش مصادف شد با وارد شدن جونگین

–نشنیدی چی گفتم؟ مادرم کجاست؟.

+آروم باشید آقا فکر کنم الان دیگه موضوع براتون کاملا روشن شده.

جونگین همونطور که با چشمای گردش خونه ای که تبدیل به یه خرابه شده بود و نگاه میکرد جلو رفت

+چه اتفاقی افتاده؟.

مرد سیاه پوش رو به جونگین توضیح داد چون از طرز نفس نفس زدنای پسر روبه روش میدونست که توی شرایطی نیست که بتونه باهاش همکلام بشه

+ما هم دقیقا نمی دونیم تازه حدود یک ساعت پیش متوجه این اتفاق شدیم ولی چیزی که کاملا واضحه اینه که ظاهرا دیشب یه درگیری شدید اینجا رخ داده و سه نفر به طرز فجیعی کشته شدن...من متاسفم.

نگاهش به سمت تختی جدید رفت که از توی اتاق خواب بیرون میومد و اون دست...اون دسته ظریف و زنونه ی آشنا که خون مثل دستبندی به دور مچش پیچیده شده بود و از نوک انگشتاش چکه میکرد رنگ ها توی چشماش به هم پیچیده شد جیمین انگار توی قعری از هیچی سقوط کرد **** بی حال روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت از توی لب تابش به عکسای قدیمی خانوادشون نگاه میکرد خوشبختانه وسایلای اتاقش سالم بودن یه هفته از اون اتفاق گذشته بود اما جیمین  انگار تو همون روز همون ساعت و همون لحظه گیر افتاده بود نگاه  کردن به هر کدوم از اون عکسا زنجیری میشد برای زندانی کردنش توی گذشته ، گذشته ای که اونو باخته بود الانش رو نمی خواست و آیندشو به امون خودش ول کرده بود صدای تهمین که با جونگین حرف میزد رو میشنید جوگین بهش اطلاع داده بود که چه اتفاقی افتاده و تهمین خودش رو رسونده بود قرار بود بعد از خاکسپاری مادرش اون شهر نفرین شده که خاطرات سیاهش توی کوچه و خیابوناش پرسه میزدن رو ترک کنن

son of the DEVIL (فرزندان شیطان)Where stories live. Discover now